معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوسه • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهوچهار
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
وقتی کارمان تمام شد، به ساعت نگاه کردم. چیز زیادی تا چهار نمانده بود و مهمانها کمکم باید از راه میرسیدند. وسط پذیرایی ایستادم. همهچیز عالی به نظر میآمد. نورا در راستای رساندن یک کمک دیگر، ظرف کیکیزدیها را آورد تا روی میز بگذارد. همان میزی که گوشهٔ پذیرایی، روی سرامیک قرار دارد. همان میز سهپایهای که یک پایهاش کوتاهتر از دوتای دیگر است و لق میزند. دقیقا همانی که عزیز یک گلدان بزرگ وسطش گذاشته است. نورا ظرف را لبۀ میز گذاشت. میخواستم بروم و جابهجایش کنم، اما عزیز همان موقع صدایم کرد تا حوله را دوباره گرم کنم. از مینا هم خواست دوباره زیر میز را جارو کند. وقتی جاروبرقی را به برق زدیم، مریم گفت: «با صدایی که این میده، اگه وسطش اسرائیل اینجا رو بزنه عمرا بفهمیم. حلال کنید منو!»
حوله را به عزیز دادم که نگاهم به مینا افتاد. به میز نزدیک شده بود و اصلا حواسش به پایه و گلدان نبود. درحالیکه یک نکتهٔ دیگر هم درمورد میز وجود داشت. بابا همیشه توصیه میکرد موقع جاروکردن، مراقب باشیم تا به میز نخوریم. این را وقتی ملیکا برای اولینبار آمد به او گفتم؛ همانطور که بابا روزی که از هم خداحافظی کردیم به من گفت!
داد زدم: «نخوری به پایۀ میز!»
مینا در سروصدای کرکنندۀ جاروبرقی، صدایم را نشنید. جارو محکم به پایۀ میز خورد، میز تلوتلو خورد و ظرف کیکهای پذیراییمان از رویش پایین افتاد.
طبیعتا شیرینیخوریِ بلور، در اثر برخورد با سرامیک هزار تکه شد. کیکها و خردهشیشهها، همه باهم روی زمین پخش شدند و همدیگر را بغل کردند.
مینای طفلی سر جایش خشک شده و بود و ماتومبهوت، به ظرف شکسته و کیکهای ریخته شده نگاه میکرد. ظرف جمع میشد، خردهشیشهها جارو میشدند ولی دیگر به جز چای چیزی برای پذیرایی نداشتیم. جاروبرقی همچنان با تمام توان مشغول هورت کشیدن بود و سروصدایش تا چند خانه آنطرفتر هم میرفت.
ملیکا گفت: «میمیش چگنته موتیم مشاحب پاروی تیز ماشه.»
رفتم و سیم جارو را از برق کشیدم. گفتم: «چی میگی بابا؟! من که نمیفهمم.»
ملیکا گفت: «میگم بهش نگفته بودیم مراقب پایه میز باشه.»
عزیز گفت: «خدا مرگم بده. حالا با چی پذیرایی کنیم از مهمونا؟»
مینا گفت: «خیلی ببخشید! تقصیر منه.»
نورا که تا آن لحظه ساکت مانده بود گفت: «آره. تقصیر خودته.»
ملیکا گفت: «نخیر! تقصیر جنابعالیه که ظرف رو گذاشتی اونجا!»
عزیز گفت: «نه عزیز دلم! حتما قضابلا بوده.»
مریم گفت: «بریم از خشکهپزی نزدیک خونهتون کیک بگیریم و بیایم؟»
عزیز به شدت مخالفت کرد: «حرفشم نزن! جایی نمیرید تا بیان دنبالتون.»
با حرفزدن هیچ کاری درست نمیشد. عزیز که شب قبل، اجازه نداده بود در جمعکردن شیشهها کمکش کنم، اینبار اجازه داد خودم همه را بردارم و جارو کنم. تا من آنجا را جمع کنم، عزیز ملیکا را فرستاد تا کتیبههایش را از بالای کمد پیدا کند. خودش از روی مبل به همهچیز اشراف کامل داشت. به مینا و مریم گفت که کجا میتوانند پونز پیدا کنند و گفت که هرکدام را به کجا باید زد.
سرم را که بالا آوردم، خانهٔ عزیز شبیه حسینیهٔ محلمان شده بود. کتیبههای محرمیاش اینجا و آنجا به دیوار بودند. یکطرف «یا ابالفضل العباس» میدیدی و یکطرف، پرچم ایران. انگار ۲۲بهمن و محرم باهم آمده بودند. و خب، فکر کنم همینطور بود.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#نمیدونم_چرا_انقدر_ظرف_تو_خونه_میشکنه
#امیدوارم_بعدیش_لیوان_محبوبم_نباشه