eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌وهشت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌ونه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم که این قسمت به لحاظ عرض، مثل قسمت‌های دیگر است ولی از نظر طول، درازتر از بقیه به نظر می‌رسد. اگر فکر نمی‌کنید من خیلی کینه‌ای و غرغرو هستم، باید بگویم تقصیر ملیکاست که گفتگویمان را به درازا کشاند! گوشی صدا داد. فهمیدم بابا پیامک داده است. خبر داده بود که کارش به مشکل خورده است و باید دعا کنم که جور شود؛ وگرنه باید مدت بیشتری در مشهد بماند. حوصله‌ام سر رفته بود، برای همین تصمیم گرفتم کمی اینستاگرام‌گردی کنم. و کاش این کار را نمی‌کردم. اول نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. مطالب مربوط به فلسطین را به سرعت رد می‌کردم که متوجه شدم صفحه‌های زیادی، باهم عکس فاطمه حسونا را منتشر کرده‌اند. هیچ معنی دیگری نمی‌توانست داشته باشد. هیچ معنایی. یخ کردم. همانجا نشستم و تا دوساعت بعد که عزیز از خرید سبزی و میوه برگشت، تکان نخوردم. این یک‌جا نشستن و هیچ‌کاری نکردن، تقریبا واکنش من به چیزهایی است که وزن زیادی برای شانه‌هایم دارند. ملیکا همان روز عصر آمد. وقتی به او گفتم که عکاس محبوبم به شهادت رسیده است، واقعا ناراحت شد. قطعا او به اندازۀ من او را دوست نداشت، اما از قیافه‌اش معلوم بود که تحت تأثیر قرار گرفته است. وقتی می‌خواست با چسب یک نقاشی را روی روزنامه بچسباند گفتم: «نه! اونجا نذارش. می‌خوام اونجا یه عکس دیگه از فاطمه حسونا بذارم.» ملیکا گفت: «خب... باشه. اگه بذارمش اینجا چی؟ این‌طرفِ مقوا.» گفتم: «اونجا هم باشه برای یه عکس فاطمه شبیر.» ملیکا گفت: «پس مطلب مربوط به اعلامیۀ بالفور رو کجا بذاریم؟» گفتم: «نمی‌دونم، اونو می‌چسبونیم بالای مقوا.» ملیکا گفت: «ولی قرار بود اونجا یه پرچم فلسطین بکشم! باید چندتا از عکسات رو حذف کنی آلا. برای همه‌شون جا نداریم.» گفتم: «نمی‌شه! نمی‌تونم نیارمشون. اونا فاطمه حسونا رو با کل خانواده‌اش زدن، اونوقت من عکس‌هاش رو نیارم؟ باید باشه. عکس‌های فاطمه شبیر هم همینطور. و بلال خالد!» یادم آمد که بلال خالد را به شما معرفی نکرده‌ام. عکس‌های او دیگر واقعا شاهکارند. حتی عزیز هم آن‌ها را دوست دارد. از من خواسته هرجا عکس جدیدی از او دیدم، نشانش بدهم. آنوقت ملیکا می‌خواست تعداد عکس‌های روزنامه را کم کند! ملیکا گفت: «آخه نمی‌شه که کل روزنامه عکس باشه! جا نمی‌شن! تو گفتی عکس روح‌الروح رو هم بیاریم، جا دادیمش. از بلال خالد هم یکی داریم.» گفتم: «کمه! من نمی‌تونم بینشون انتخاب کنم!» ملیکا گفت: «ولی چاره‌ای نداریم. توضیحاتشونم هست! تازه، نقاشی‌های من چی؟» گفتم: «نمی‌دونم. اگه آخرش جایی اضافه اومد نقاشی‌ها رو جا می‌دیم.» شما شش‌هزار و خرده‌ای نفر که فکر نمی‌کنید من خیلی پررو هستم؟ این روزنامه‌دیواری از اولش هم مال من بود. معلوم است که وقتی موضوعش عکاسی جنگی در فلسطین است، باید پر از عکس باشد! اما ملیکا اینطور فکر نمی‌کرد: «خانم شالچی از اولشم به من گفت با نقاشیام روزنامه رو تزیین کنم!» گفتم: «ولی خانم شالچی روزنامه رو به من سپرده بود.» ملیکا گفت: «تو که اصلا هیچوقت از این کارا خوشت نمیومد. حالا یه‌بار داوطلب شدی ها!» پس فکر می کرد من شخصا برای روزنامه داوطلب شده‌ام؟ گفتم: «من داوطلب شدم؟ من؟!» ملیکا گفت: «یعنی یه جوری داوطلب شدی خودتم نفهمیدی؟! وقتی خانوم شالچی گفت منم تعجب کردم.» گفتم: «چون من داوطلب نشدم! تو یه کاری کردی که من توی این هچل بیفتم! من که بیکار نبودم که بشینم کاردستی درست کنم! تقصیر تو بود!» و به این ترتیب بحث‌مان وارد مرحلهٔ جدیدی شد. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌ونه • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل • - • - • - • - • - • - • - • - • - • با دیدن اخبار جدید، قلبم زیادی تند می‌زند و انگار دارند توی شکمم رخت می‌شویند. در این هیروویر، کار بابا هم گره خورده است و اینطور که پیداست، اجازۀ برگشتن به قم را ندارد. اصلا دوست دارم فرض کنم هنوز در چند روز پیش هستیم. مثلا همان روزی که با ملیکا دعوا کردم. وقتی به ملیکا گفتم تقصیر اوست، ساکت شد. قیافه‌اش شده بود عین یک علامت سوال بزرگ. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «مگه من بهت گفتم برو روزنامه‌دیواری درست کن؟» گفتم: «نه! بدتر از اون!» ملیکا گفت: «یعنی بهت گفتم اگه روزنامه‌دیواری درست نکنی دیگه باهات نمی‌گردم؟» گفتم: «واقعا خوب خودت رو می‌زنی به اون راه! انگار اصلا یادت نمیاد چه بلایی سر عکس‌هام آوردی. خانوم حکیمی نمره‌م رو نداد! نمرۀ میان‌ترمم رو!» ملیکا گفت: «وااا! به من چه ربطی داره که نمره نگرفتی؟ می‌خواستی بهتر عکس بگیری!» آنجا بود که خویشتن‌داری را کنار گذاشتم و هرچه که لازم بود و باید می‌شنید -و حتی چیزهایی که لازم نبود و نباید می‌شنید- را باهم تحویلش دادم. یک‌سره و بدون اینکه حتی نفس بگیرم، تمام ماجرای بازرس و رنگ و روزنامه‌دیواری را تعریف کردم. - نمی‌تونستم بذارم وقتی عکس‌های منو خراب کردی خودت راحت بری به کارای دیگه‌ت برسی و عین خیالت نباشه برای همین رفتم رنگ زردت رو برداشتم که بریزم روت! خیر سرم رنگ‌ها رو ریخته بودم روی تو ولی معلوم نبود کجا رفته بودی که طرف یه بازرس آموزش‌وپرورش از آب دراومد و اونوقت خانوم شالچی به من گفت اگه نمره‌های روی کارنامه‌م برام مهمن بهتره یه روزنامه‌دیواری برای نمایشگاه بیارم و بعد تو سروکله‌ت پیدا شد که هم‌گروهی من بشی! حرفم هنوز ادامه داشت؛ ولی مجبور شدم نفس بگیرم. قیافۀ ملیکا از یک علامت سوال بزرگ، به یک چیز دیگر تغییر کرده بود که درست نمی‌فهمیدم چیست. شاید ترکیبی از تأسف و حیرت و ناراحتی و خشم و همۀ این‌ها باهم. انتظار داشتم ملیکا با چشم‌هایی خیس از اشک، از من بابت همه‌چیز عذرخواهی کند. اما انگار از بین همۀ جملاتم فقط یک قسمتش را شنیده بود: «تو دست کردی توی کیفم و رنگ زردم رو برداشتی؟ انقدر بی‌تربیتی؟! چقدر دنبالش گشتم! می‌دونی چقدر پولشو داده بودم؟ همۀ کارام نصفه موند!» گفتم: «تو می‌دونی من چقدر پول چاپ عکس روی یه کاغذ گرون رو داده بودم؟ همه‌اش تقصیر خودته!» ملیکا از جایش بلند شد: «پس همه‌ش تقصیر منه؟ تو که دیدی من دارم پفک می‌خورم، چرا عکسات رو آوردی ببینم؟ من عکس‌های بی‌ریختت رو با اجازۀ خودت برداشتم ولی تو رنگ منو دزدیدی! الان هم همه‌چی رو می‌ندازی گردن من! می‌دونی چیه؟ اصلا روزنامه‌دیواری زشتت مال خودت!» گفتم: «چه بهتر! من حتی نمی‌خواستم دیگه باهات حرف بزنم و جوابت رو بدم! ولی همینطوری پریدی وسط کارم!» ملیکا با سرعت موبایل و وسایل دیگرش را برداشت. مقوای بزرگمان را تکاند تا مداد و ماژیک‌های رنگی روی آن، پایین بریزند. همانطور که مقوا را لوله می‌کرد گفت: «منو بگو چه آدم ساده‌ای بودم! پس برای همین جوابمو نمی‌دادی. حیف اون‌همه پیامی که بهت دادم! حیف دسته‌گل! حیف اون دفعه که بستنی عروسکی مهمونت کردم!» بعد رفت و در را به هم کوبید. برای همین بود که به شما گفتم دیگر همه‌چیز تمام شده است. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌ویک • - • - • - • - • - • - • - • - • - • کلاس‌های کنکور مدرسۀ ما فعلا به تعویق افتاده‌اند و رسما هیچکس به مدرسه نمی‌رود. یک طرف ذهنم پیش خانواده‌ام در مشهد است، یک طرفش پیش دایره‌المعارف عکاسی جنگی‌ام که در خانه تنها مانده، یک‌طرف روزنامه‌دیواری، یک طرف سوال کلافه‌کنندهٔ «از من تو این شرایط چه کاری برمیاد؟» و طرف‌های دیگر هم بین قم و مشهد و حرم امام رضا و حرم حضرت معصومه در رفت‌وآمدند. هرچه مانده هم با دقت به این فکر می‌کند که چرا در فیلمی که آن‌روز با عزیز و ملیکا نگاه می‌کردیم، طرف تصمیم گرفت با یک دوچرخه مسافتی هزار‌کیلومتری را پرواز کند و از هلیکوپتر استفاده نکرد؟ خلاصه که خیالم راحت شد که فعلا کلاس نداریم و نیاز نیست به مدرسه بروم. امروز اعصابم هم سر جایش آمده بود. درواقع، فقط تا وقتی که داشتم سیم جاروبرقی را به برق می‌زدم. همان موقع صدای دینگ‌دینگ موبایلم آمد. خانم شالچی در گروه مدرسه پیامی گذاشته بود: «سلام گل‌دخترای قشنگم امیدوارم حالتون خوب باشه راستش طبق صلاحدید مدرسه و همونطور که کلاس‌های فوق برنامه و کنکورتون هم فعلا لغو شده‌ن، فعلا شرایط برگزاری نمایشگاه فلسطینمون رو نداریم. می‌دونم خیلی‌هاتون مشغول درست‌کردن کارهای هنری برای نمایشگاه بودین و هستین، مجسمه، پوستر، روزنامه‌دیواری و... . اما شرایط فعلا بهمون اجازه نمی‌ده. یادتون نره که ان‌شاءالله این شرایط موقتیه و به زودی برمی‌گردیم سر کارای خودمون. یادتون باشه که ناامیدی ممنوعه!» این‌همه زحمت کشیدم! این‌همه حرص خوردم! احساس می‌کنم تمام زحماتم به باد رفته است. باز خدا را شکر که دیگر اصلا مجبور نیستم با ملیکا روی روزنامه کار کنم. عصر که روی مبل خوابم برد، خواب دیدم مامان و بابا توانسته‌اند بلیط پرواز قم به مشهد بگیرند تا من و عزیز به آن‌ها محلق شویم. وسایلم را جمع کرده بودم (تمام خانه‌مان را در کوله‌پشتی‌ام گذاشتم ولی هرکاری می‌کردم دایره‌المعارفم جا نمی‌شد!) اما لحظهٔ آخر دیدم که بلیطم به اسم ملیکاست. ملیکا و عزیز رفتند و من تنها ماندم؛ درحالی‌که خانم شالچی گفته بود می‌خواهند با عملیات امشب، روزنامه‌دیواری‌ام را با پهپاد به فلسطین بفرستند. ولی من هنوز آماده‌اش نکرده بودم! داشتم دودستی توی سرم می‌زدم که حنانه از راه رسید و گفت: «فاطمه! می‌دونستی تصمیم گرفتیم پذیرایی هیئت معصومانه رو کامل به تو بسپریم؟! حالا چی میاری؟» این جمله کارم را تمام کرد و از خواب پریدم. موبایلم دوباره زنگ خورده بود. مینا و مریم برایم عکسی از اتاقشان فرستاده بودند. دکورش را عوض کرده‌اند. یکی دو ریسۀ طولانی از این‌سر تا آن‌سر اتاق کشیده‌اند و تا جایی که ریسۀ بدبختشان ظرفیت داشته، به آن عکس و کارت‌پستال و دست‌نوشته آویزان کرده‌اند. نکتۀ جالبش این بود که خیلی از آن‌ها، عکس‌های من بودند. عکس‌هایی که به مناسبت‌های مختلف چاپ کرده و به عنوان کارت‌پستال به هردویشان هدیه داده بودم. حس هیجان‌انگیزی قلقلکم داد. فکر سریعی از ذهنم گذشت که می‌گفت: «پس از منم یه کارایی برمیاد!» با این فکر لبخند زدم. پ.ن: خدا را شکر که هیئت این هفتۀ رواق دیگر با محلۀ ما نیست! می‌توانم با خیال راحت بروم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌ویک • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌ودو • - • - • - • - • - • - • - • - • - • بابا خیلی تلاش کرد که مشکل کارش را حل کند تا بتوانند به قم برگردند. اما تا این لحظه موفق نشده است. خودم هم درست نمی‌دانم چه موردی در اداره‌شان پیش آمده، اما احتمال دارد که مجبور شود تا چندماه دیگر هم مشهد بماند. دارد مدام از دوست و آشناهایش پرس‌وجو می‌کند که چه کسی می‌تواند من و عزیز را باهم و زمینی به مشهد ببرد. فکر تنهاگذاشتن خانه و زندگی‌مان مضطربم می‌کند. وقتی این را به عزیز گفتم، جواب داد: «خدا ازشون نگذره که توی دل نوۀ منو خالی می‌کنن... ولی خودش داره کمکشون می‌کنه دخترکم که حال دشمن رو بگیرن! ایران الحمدلله خیلی قویه!» و بعد دستۀ جاروبرقی را دستم داد. نمی‌دانم چرا عزیز حتی در این شرایط هم دست از جاروبرقی برنمی‌دارد. جاروبرقی طفلک دیگر دارد عمرش را به شما می‌دهد. سروصدایش دیگر شبیه یک جاروبرقی معمولی نیست. همین که آن را به برق زدم، صدای وحشتناکش بلند شد. داشتم سرسام می‌گرفتم و به این فکر می‌کردم که پردۀ گوشم دیگر هیچوقت مثل سابقش نمی‌شود. رسیده بودم به آشپزخانه که عزیز گفت: «وایا میگه فقیرتو غلط نمی‌دونی؟» به جان خودم در سروصدای جاروبرقی، این دقیقا همان چیزی بود که شنیدم! سعی کردم کلمه‌هایش را کنار هم بگذارم و درست هرکدام را حدس بزنم. آخر «وایا میگه فقیرتو غلط نمی‌دونی؟» دیگر چه سوالی بود؟! زورم می‌آمد تا آن‌طرف پذیرایی بروم و جارو را از برق بکشم. (جهت اطلاعتان، دکمۀ خاموش‌وروشنش از کار افتاده است.) چون به صرفه‌تر و آسان‌تر بود داد زدم: «چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟» عزیز بدون اینکه تن صدایش را تغییر دهد گفت: «میشیگامون رو می‌گم! ایتونی ملاره غلطش کنی حوله.» با تمام قوا داد زدم: «میشیگامون دیگه چیه عزیز؟ حوله نداریم؟» عزیز گفت: «نه! هالو رو بِکش!» گفتم: «حولۀ دستی صورتی رو یادم رفته بشورم!» عزیز خودش بلند شد، سلانه‌سلانه سمت پریز رفت و جارو را از برق کشید. سکوت دلچسبی همه‌جا را فرا گرفت. عزیز گفت: «دارم می‌گم چرا دیگه رفیقتو دعوت نمی‌کنی؟ نفهمیدی، گفتم ملیکاجون رو می‌گم، بعد گفتم می‌تونی دعوتش کنی خونه. هرچی هم می‌گم جارو رو بِکش، گوشت بدهکار نیست!» اعتراض کردم: «صدای جاروبرقی بلنده خب!» و برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم: «ای داد! حولۀ صورتی رو همین الان می‌شورم.» عزیز گفت: «حولۀ صورتی رو خودم شستم! بعدشم، مگه اون‌روز نگفتی باید بازم بیاد؟ من رفتم چیپس فلفلی خریدم براتون! تازه مزمز گرفتم دخترکم!» گفتم: «آخه روزنامه‌دیواری تعطیل شده عزیز. دیگه نمایشگاهی نیست. ما هم دیگه کاری نداریم.» عزیز گفت: «یعنی باهم قهرتون نشده؟ آخه اون‌روز که اومدم خونه دیدم تو بغ کردی یه گوشه؛ ملیکا هم حتی نموند با من خداحافظی کنه. از سوپری که اومدم رفته بود. تعجب کردم چون ملیکاجون دختر باادبیه. مگه خودتون به من نگفتید حالا که می‌رم سوپری براتون چیپس فلفلی بخرم؟» گفتم: «آهـــان. اون‌روز! خب... یه کار مهمی براش پیش اومد که سریع رفت.» عزیز گفت: «یعنی قهرتون نشده؟ مگه اون‌روز به هم نمی‌گفتید که وقتی روزنامه تموم شد هم باید هم رو ببینید؟» آخر عزیزجان! کی گفته باید بنشینی و به حرف‌های نوه و دوستش گوش کنی؟ در همین فکرها بودم که عزیز گفت: «راستش مامانشو توی خیریه دیدم. گفت ملیکا گفته دیگه نمیاد خونۀ ما!» • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌ودو • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وسه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • من نمی‌دانم چند هفته و چند روز و چند ساعت است که تمام این ماجرا را، از اولِ اولِ اولش، از مامان و بابا و عزیز و حتی حسین مخفی نگه داشته‌ام. خود خانم شالچی طفلک حتی نمی‌داند من دقیقا چرا آن بلا را سر بازرس نگون‌بخت مدرسه آوردم و چرا یک تیوپ رنگ زرد در دستم داشتم؛ آن‌هم وقتی که رشته‌ام ربطی به لوازم نقاشی ندارد. آنوقت تو حتی نتوانستی یک شبانه‌روز، یا حداقل یکی دوساعت طاقت بیاوری؟ باید بلافاصله به همه خبر می‌دادی که دیگر نمی‌خواهی دوست صمیمی‌ات را ببینی؟ البته من که دیگر دوست صمیمی تو نیستم، ولی اگر هم بودم چیزی از زشتی این کار کم نمی‌شد. همانجا، لولۀ جاروبرقی در دست، به عزیز زل زدم و در ذهنم خطاب به ملیکا چیزهایی گفتم. چرا همه دارند سعی می‌کنند زحماتم را به فنا بدهند؟ یکی خانم شالچی با لغوکردن نمایشگاه فلسطین و حالا هم که ملیکا با این رازداری‌اش! با این فکر، برق از سرم پرید! ملیکا می‌توانست در مرحلۀ بعدی، به مامان زنگ بزند و همه‌چیز را برایش تعریف کند. او شمارۀ مامان را دارد. مامان اگر بلیط هواپیما هم پیدا نکند، اگر نتواند با قطار یا اتوبوس یا هر وسیلۀ نقلِیۀ دیگری به قم برگردد، پیاده می‌آید تا من را شخصا از خانه بیرون کند. تازه فهمیدم که با دعوا با ملیکا، مرتکب چه اشتباهی شده‌ام. او هرلحظه می‌تواند با یک تماس یا پیامک کوچک به مامان، انتقام رنگ زردش را از من بگیرد. امیدوارم پیش خودش خیال کرده باشد که من همه‌چیز را به خانواده‌ام گفته‌ام، وگرنه کلاهم پس معرکه است. عزیز من را از فکر بیرون کشید: «چرا هیچی نمی‌گی دخترکم؟ می‌دونی مامانش چه خانوم خوبیه؟ الان درمورد من چی فکر می‌کنن؟» چیزی نگفتم. عزیز ادامه داد: «به مامانش گفتم «به خدا من به ملیکاجون گفتم نکنه. ولی دوست داشت کمک باشه. آخه دید من کمردردم و آلاجون هم که پاش ورم کرده... برای همین ازش کمک گرفتم تو کارهای خونه!» اما مامانش گفت ملیکاجون برای این نیست که ناراحته. دیگه هم توضیح نداد.» صدایی شبیه «ممممممممم» از دهانم درآمد. عزیز گفت: «پس قهرتون شده باهم! بگو ببینم چی شده. من درسته پیرم، ولی تیزم. زود متوجه می‌شم.» دیگر هیچ تلاشی برای عوض‌کردن بحث فایده نداشت. وقتی عزیز به یک چیزی گیر می‌دهد، مثلا به جاروبرقی، حواسش به هیچ عنوان پرت نمی‌شود. این را به تجربه می‌دانم چون بارها سعی کرده‌ام با چیزهایی مثل فیلم هندی، حواسش را از جاروکشیدنِ فرش تمیز اتاق پرت کنم اما موفق نشده‌ام. این‌بار هم دست به سینه ایستاده بود تا من به حرف بیایم. گفتم: «آره. باهم دعوا کردیم. ولی تقصیر ملیکا بود نه من؛ گفته باشم.» طبیعتا عزیز به این جواب کوتاه راضی نشد. می‌خواست از سیر تا پیاز ماجرا را بداند. و خب، مامان‌بزرگ‌ها زورشان خیلی زیاد است! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وسه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وچهار • - • - • - • - • - • - • - • - • - • داشتم باقی ماجرا را برایتان می‌نوشتم که بابا زنگ زد. مامان و بابا دویست‌میلیون‌برابر همیشه به ما زنگ می‌زنند. نگرانند که در نبودشان روزگار ما چطور می‌گذرد. ولی برعکس آن‌ها، انگار ترس من هر روز دارد آب می‌رود. اخبار را مرتب دنبال می‌کنم، اما دیگر از تپش قلب‌های وحشتناک خبری نیست. فکر کنم بیشترش اثر هم‌نشینی با عزیز باشد. حالا خبر فوری: بابا به ما خبر داد که دوست مشهدی‌اش عازم مشهد است. چون ماشینش جا دارد، می‌تواند من و عزیز را هم با خودش ببرد. باید وسایلمان را جمع کنیم و منتظر خبرش باشیم. اول از همه، دوربینم را آماده کردم و در کیفش گذاشتم. فکر کنم آخرین‌بار، در دفتر خانم کاویانی ایستاده بودم که برایتان یک «اگر من یک فیلمساز بودم» تعریف کردم. بد نیست اگر الان هم بدانید که اگر به جای عکاس، فیلمساز بودم، شرایط آن لحظه را چطور به تصویر می‌کشیدم. در فیلمنامه اینطور نوشته می‌شد: دوربین نمایی باز از پذیرایی می‌گیرد که نوجوانِ عکاس، ابرقهرمان این داستان، یک لنگ پا با لولۀ جاروبرقی در دست، وسط آن ایستاده است. او نوۀ خانم مسنی است که در یک‌متری او به دیوار تکیه کرده و دوشاخۀ جاروبرقی را هنوز در دست دارد. هیچ‌کدام ول‌کن چیزهای توی دست‌شان نیستند. دوربین نمایی نزدیک‌تر از چهرۀ نوه می‌گیرد. کمی رنگ‌پریده شده است چون رازش در آستانۀ فاش‌شدن قرار دارد. او به راه حل‌های مختلف فکر می‌کند تا خود را نجات دهد. با عرض شرمندگی، حتی چند مورد خالی‌بندی را هم در نظر می‌گیرد. اما در انتها خود را آمادۀ بیان حقیقت می‌کند؛ چون چارهٔ دیگری ندارد. او از اولِ اولِ ماجرا را با تمام جزئیاتش توضیح می‌دهد. عکس‌های تفی، رنگ زرد، بازرس، روزنامه‌دیواری، فلسطین، خانم شالچی و ملیکا در مقابل چشمش ظاهر می‌شوند. مادربزرگ حرف‌های نوه‌اش را به هیچ وجه قطع نمی‌کند. همه را در سکوت گوش می‌دهد. آنوقت بالاخره واکنش نشان می‌دهد و با صدایی بلند، از ته دل، می‌خندد. بله. بالاخره برای یک‌بار هم که شده، دهانم را باز کردم و چیزی گفتم. و عزیز به جای هر واکنش منطقی دیگری، به راز بزرگ من خندید! خودم هم باورم نمی‌شود. آنقدر خندید که اشک از چشم‌هایش جاری شد. مجبور شد روی مبل بنشیند چون دیگر تعادل نداشت تا روی پاهایش بایستد. بریده‌بریده گفت: «وای... خیلی بامزه بود! کاش منم اونجا بودم و بازرس رو می‌دیدم! واقعا روش رنگ ریختی؟» گفتم: «اصلا هم خنده نداره عزیز. دقیقا به چی داری می‌خندی؟ می‌دونی اگه مامان بفهمه من چه دسته‌گلی به آب داده‌م چی می‌شه؟ احتمالا باید تا ابد همینجا زندگی کنم.» خندۀ عزیز تقریبا بند آمده بود که تلفن خانه زنگ خورد. شمارۀ مامان رویش افتاده بود. خیلی‌خیلی یواش گفتم: «می‌شه بین خودمون بمونه؟» اما دیر شده بود. عزیز تلفن را به سرعت جواب داده بود و همانطور که به اتاق می‌رفت احوال‌پرسی می‌کرد. شک نداشتم که فورا همه‌چیز را برای مامان تعریف می‌کند. حتی نرفتم که تلفن را بگیرم و با مامان حرف بزنم. دلم هم نمی‌خواست بدانم عزیز چطوری همه‌چیز برای او تعریف می‌کند. پس به اندازهٔ یک‌میلیون سال صبر کردم و در این مدت، آنقدر با دکمهٔ لباسم ور رفتم که کنده شد. وقتی عزیز آمد، پرسیدم: «به مامان گفتید؟» عزیز گفت: «چی رو دخترکم؟» گفتم: «دسته‌گل من رو.» انگار که لطیفه‌ای بامزه را به یاد آورده باشد خندید و گفت: «اصلا چرا مامانت باید بدونه؟» کمی مکث کردم تا مطمئن شوم درست شنیده‌ام. نوبت من بود که لبخند بزنم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وچهار • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وپنج • - • - • - • - • - • - • - • - • - • یادتان که نرفته من توانایی خاصی در خواندن اَبرهای بالای سرتان دارم؟ دارم در کلۀ بعضی‌هایتان اندکی حوصله‌سررفتگی می‌بینم. از طرفی، اینکه بعدش فهمیدم چه مادربزرگ خوبی دارم و چقدر ماه است، به نوشتن چند مقاله احتیاج دارد. پس کمی خلاصه‌اش می‌کنم: در کمال ناباوری، عزیز گفت که لزومی نمی‌بیند این ماجرا را برای مامان تعریف کنیم. گفتم: «بالاخره که باید بهش بگم، نه؟ مگه اینطوری نیست که دخترا برای اینکه بچه‌های گلی باشن، باید اینجورچیزها رو به خانواده‌شون بگن؟» عزیز گفت: «به من گفتی دیگه دخترکم! ولی کاش زودتر می‌گفتی.» گفتم: «فکر کردم فقط طرف ملیکا رو می‌گیری عزیز.» به چشم‌هایش نگاه کردم: «صبر کن ببینم! الان که نمی‌خوای بگی همه‌اش تقصیر منه و من اونی‌ام که باید عذرخواهی کنه؟ اگه اینطوری باشه، من دیگه هیچوقت برات جاروبرقی نمی‌کشم!» عزیز گفت: «از من بپرسی، می‌گم تقصیر هردوتاتونه.» دهانم را برای اعتراض باز کردم که عزیز گفت: «مامانت الان کلی نگرانی‌های خودشو داره. شاید یه روز براش تعریف کردیم. مسئولیتشم با من! ولی اگه روی حرفم حرف بزنی همین الان بهش می‌گم.» اصلا عادلانه نیست که مادربزرگ‌ها بتوانند اینطوری سر نوه‌هایشان کلاه بگذارند و از رازهای نوه‌های طفلک و کوچکشان به عنوان اهرم فشار استفاده کنند. اما آن حرف، ارزش ساکت‌ماندنم را داشت. به سختی هرچه که می‌خواست از دهانم بیرون بیاید را در کله‌ام نگه داشتم و بحث را ادامه ندادم. و به این ترتیب، قرار شد ماجرا را همانجا، زیر فرش نصفه‌جاروشده، چال کنیم. قدم بعدی کمی دردناک بود. عزیز تصمیم گرفته است که قبل از عازم‌شدنمان، یک مجلس روضه و دعای توسل خانگی بگیرد و هر کسی را که می‌شناسد دعوت کند. این خیلی هم خوب است، اما مشکل از آنجا شروع شد که گفت: «باید براش خرید کنیم، قند و دستمال و چندتا چیز دیگه بخریم.» این هم خیلی خوب است؛ اما عزیز در ادامه افزود: «کارت پولتو بیار دخترکم. سر راه می‌ریم یه لوازم هنری فروشی‌ای جایی، برای ملیکا رنگ بگیریم. پولش رو خودت باید بدی.» هرچه به عزیز توضیح دادم که خودم هم خسارت دیده‌ام و اصلا من نمی‌دانم که رنگش کدام بود و مارکش چی بود و اصلا روغنی بود یا آکریلیک یا یک مدل دیگر، گوش نکرد. یک چیزهایی درمورد این گفت که در شرایط حساس کنونی کشور، باید حواسمان به دوستانمان باشد نه اینکه تا روز قیامت قهر کنیم. من را کشان‌کشان به فروشگاه لوازم هنری برد. به اندازۀ یک میلیون‌سال با فروشنده حرف زدم و او را دربارۀ رشته و کارهای ملیکا راهنمایی کردم که یک تیوپ رنگ، مشابه آنچه روی بازرس ریخته بودم را آورد. پیامک برداشت از حسابم به اندازۀ تمام عکس‌های تفی حال‌گیر بود. اما با عزیز معامله کرده بودم و چاره‌ای نداشتم. با خودم گفتم: «وقتی ملیکا ازم عذرخواهی کرد اینو بهش می‌دم.» همان لحظه عزیز گفت: «صبر نمی‌کنی که وقتی ازت عذرخواهی کرد اینو بهش بدی. باید بری دیدنش.» گفتم: «نه! من نمی‌رم!» گفت: «پس زنگ می‌زنی.» گفتم: «زنگ هم نمی‌زنم.» گفت: «پس پیامک می‌دی.» گفتم: «پیامک هم نمی‌دم.» گفت: «پس من پیامک می‌دم. به مامانت.» خلع سلاح شدم. مثل پلنگ موبایلم را برداشتم، شمارۀ ملیکا را آوردم و نوشتم: «سلام.» • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وپنج • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وشش • - • - • - • - • - • - • - • - • - • سلام! دارم از اخبار عقب می‌مانم. هم از اخبار ایران و جهان، و هم از اخبار زندگی خودم! حتی فرصت نکردم شما را در جریان تحولات قرار دهم، ولی از این تریبون استفاده می‌کنم تا بگویم: صدای من را از مشهد می‌شنوید! دوست بابا می‌خواست جمعه راه بیفتد. ما هم آنقدر مشغول برگزاری دعا بودیم که فراموش کردم به شما خبر بدهم. فعلا همین‌قدر بگویم که بعد از مدت‌ها، پیش مامان و بابا و حسین‌بودن خیلی می‌چسبد. حالا هم قبل از هر حرف دیگری، بیایید برگردیم عقب و قدم‌به‌قدم جلو بیاییم! به نظرم نوشتن کلمۀ «سلام» برای ملیکا، هم کافی بود، هم گویا و هم از سرش زیادی! ولی ظاهرا ملیکا اینطور فکر نمی‌کرد چون جوابم را نداد. عزیز چپ می‌رفت و راست می‌آمد و می‌پرسید که ملیکا جواب داده یا نه؛ و من هم هربار می‌گفتم که لابد دستش بند است، احتمالا شارژ ندارد و چه بسا که سرش شلوغ باشد. شاید هم داشت برای من طاقچه‌بالا می‌گذاشت تا جواب‌ندادن‌های من را تلافی کند. شاید هم موبایلش از پیشش افتاده بود توی جوب آب، یا مخلوط‌کن، یا هر چیز دیگری که می‌تواند یک تلفن همراه را نیست و نابود کند. با خیالی راحت از اینکه دیگر مسئولیتی ندارم، مشغول ماشین‌بازی با موبایلم شدم. عزیز داشت برای مجلس روضه‌اش، فنجان و قندان‌هایی را که از انبار آورده بود می‌شست. تازه داشتم رکورد قبلی‌ام در بازی را می‌شکستم که صدایی از آشپزخانه آمد. حتی فرصت نکردم بازی را ببندم یا ذخیره‌اش کنم. بدوبدو رفتم توی آشپزخانه: «چی شد عزیز؟» یکی از قندان‌ها افتاده و شکسته بود. عزیز داشت خرده‌شیشه‌های بزرگ‌تر را با دست جمع می‌کرد: «هیچی دخترکم. قضابلا بود شکست. برو جاروبرقی رو بیار. لعنت بهشون! حواس برای آدم نمی‌ذارن. یه گوشۀ ذهنم اینجاست، یه گوشه‌اش فلسطین. داشتم به طفلکیای مظلوم غزه فکر می‌کردم که نون ندارن بخورن. خدا ازشون نگذره. خدا کمکشون کنه!» از دستورش اطاعت کردم و جاروبرقی را آوردم. ولی اجازه نداد وارد آشپزخانه شوم و کمکش کنم. اینکه او دمپایی روفرشی داشت و من نداشتم هم بی‌تاثیر نبود. عزیز همانطور که شیشه‌ها را در سطل می‌ریخت گفت: «کاردستی تو هم که به جایی نرسید. انقدر براش زحمت کشیدی دخترکم.» گفتم: «خیلی حیف شد. شاید پاییز نمایشگاه رو برگزار کنن.» عزیز گفت: «آخه خیلی زحمت داشت. کاش می‌تونستی با تحقیقاتت یه کاری بکنی.» با عزیز موافق بودم. از کارهای ناتمام خوشم نمی‌آید و روزنامه‌دیواری مثل یک کار مهم ناتمام، دست از سرم برنمی‌داشت. خیلی به این فکر کردم که با آن‌همه خرت‌وپرتی که جمع کرده بودم چه کار می‌شود کرد. خب، آخر شب بود که یک ایدۀ درخشان کوچک به ذهنم رسید. داشتم در کمد دنبال چیزی می‌گشتم که چشمم به وسایل روزنامه‌دیواری افتاد. عکس‌های پرینت گرفته‌شده را برداشتم و همه را نگاه کردم. یک‌عالمه عکس از یک‌عالمه عکاس را پرینت گرفته بودم تا در اندازه‌های مختلف روی روزنامه بچسبانم. دلم نمی‌خواست آن‌ها را دور بریزم و نمی‌دانستم چه کارشان کنم. همانجا کنار کمد بودم که پیامی در گروه سه‌تفنگدارمان آمد. مینا و مریم برای ریسه‌هایشان گیره و کارت‌پستال جدید خریده بودند. همان موقع بود که حس کردم چیزی در کله‌ام جرقه زد. یک ایده. نگاهی به عکس‌های روی زمین انداختم. حتما می‌شد با آن‌ها یک کاری کرد. ولی به کمک نیاز داشتم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وشش • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وهفت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • خیلی فکر کردم. خیلی زیاد فکر کردم. به چیزهایی که ممکن بود تقصیر من باشند یا نباشند. عکس‌های تفی را از توی پوشه درآوردم و کمی نگاهشان کردم. به فیلم هندی فکر کردم و به کسانی که فیلم‌دیدن با آن‌ها واقعا مزه می‌داد. خب، دیگر قرار نبود به این زودی‌ها دبیر عکاسی‌ام را ببینم. او هم قرار نبود دیگر بابت عکس‌های کثیفم چیزی به من بگوید. فکر هم نمی‌کردم که بنا باشد در طول عمرم دوباره آن خانم بازرس را ببینم. این وسط فقط یک تیوپ رنگ زرد از دست رفته بود. واقعا ستم است که به این نتیجه برسی که گاهی خودت هم مقصری و حتی کاری بدتر از خراب‌کردن عکس مردم انجام داده‌ای. بلند شدم و ‌عکس‌ها را پاره کردم. وقتی حسابی ریزریز شدند، انداختمشان دور. آماده بودم که ایدۀ درخشانم را عملی کنم. ایده‌ای که داشت هر لحظه بیشتر قلقلکم می‌داد. نمی‌خواهم اعتراف کنم که به این نتیجه رسیدم که دلم هم کمی برای ملیکا تنگ شده و دوست دارم حالا که شرایط جنگی است، کمی با او حرف بزنم. پس اعتراف نمی‌کنم. عزیز با یکی دونفر از دوستانش تماس گرفت تا یک سخنران برای مجلسش پیدا کند. تمام روز را هم مشغول بشور و بساب بود و واقعا به کمکم نیاز داشت. شاید برای همین وقتی اجازه خواستم که بیرون بروم، مخالفت کرد: «داری مادربزرگ پیرت رو با این‌همه کار تنها می‌ذاری؟» گفتم: «زود برمی‌گردم، میام کمک.» عزیز گفت: «حالا کجا می‌خوای بری؟» گفتم: «خونۀ ملیکا.» انگار که اسم رمز را آورده باشم، چهره‌اش باز شد و فورا قبول کرد. رفتم که لباس بپوشم و وقتی برگشتم، عزیز زودتر از من آماده شده و روی مبل نشسته بود. گفتم: «شما کجا عزیز؟» گفت: «باهات میام دیگه. تو که فکر نمی‌کنی من اجازه می‌دم نوه‌ام توی این شرایط تنهایی بره بیرون؟» گفتم: «آخه این همه کار مونده!» عزیز گفت: «بعدا انجامشون می‌دیم. تازه، مگه نمی‌خوای ملیکاجون رو برای دعا دعوت کنی؟ می‌تونیم ازش بخوایم زحمت جاروبرقی رو بکشه. خیــــــــــــــلی خوب جارو می‌کرد. جاهایی که تو هیچوقت جارو نمی‌کشی یا تنبلی‌ت میاد رو حسابی تمیز می‌کرد.» همان جمله عزیز به تنهایی کافی بود که منصرف شوم و دیگر نخواهم به بروم. عزیز تمام جاروبرقی‌هایی را که با اخلاص کشیده بودم زیر سؤال برده بود. اما حالا محال بود بگذارد نظرم را عوض کنم. این شد که راه افتادیم. عزیز تمام طول راه، از آدم‌هایی گفت که باید دعوت می‌شدند. - خانم املشی... خانم احمدی... خانم شمیران‌زادۀ اصل... اون دوستات، ماهور و مهتاب. گفتم: «مینا و مریم.» عزیز گفت: «همون. مینا و مریم. حتما دعوتشون کن.» و دوباره شروع به شمردن اسامی کرد. درست از دم در خانۀ خودش تا خانۀ ملیکا این‌ها، اسم این‌وآن را آورد. نمی‌دانستم چطوری می‌خواهد همه‌شان را جا بدهد. اگر واقعا تمامشان می‌آمدند، نصف جمعیت باید توی کوچه می‌نشستند. وقتی این را به عزیز گفتم جواب داد: «کافیه مبل‌ها رو جابه‌جا کنیم و ببریم توی اتاق‌بزرگه. بعد همه می‌تونن روی زمین پذیرایی بشینن.» خوشبختانه زود رسیدیم و امیدوار بودم این باعث شود که عزیز حداقل چندنفر را فراموش کند. عزیز سر کوچه ایستاد: «تنهایی بری بهتره.» رفتم جلوی در آشنای خانهٔ ملیکا. به عزیز نگاهی انداختم و زنگ طبقۀ اول را زدم. صدایی کلفت پرسید: «کیه؟» احتمالا پدرش بود. گفتم: «ببخشید، ملیکا خونه‌ست؟ من دوستشم.» پرسید: «شما؟» گفتم: «شادیان هستم.» گفت: «یه لحظه صبر کن دخترم، می‌گم بیاد.» و آیفون را گذاشت. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وهفت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وهشت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • هرچه صبر کردم خبری نشد. دیگر داشت زیر پایم علف سبز می‌شد که کسی از آیفون گفت: «ملیکا می‌گه خونه نیست!» صدا خیلی کم‌سن‌وسال به نظر می‌رسید و به شدت خش‌خش داشت. حتی نمی‌توانستم حدس بزنم که چه نسبتی با ملیکا دارد. گفتم: «ببخشید؟!» صدا گفت: «ملیکا می‌گه به شما بگیم خونه نیست. لطفا برید.» توانستم صدای ملیکا را در خش‌خش آیفون تشخیص بدهم که داد می‌زد: «کی گفت تو حرف بزنی؟ برو بشین سر جات ببینم.» و آیفون را با صدای بلندی سر جایش گذاشتند. مانده بودم که دوباره زنگ بزنم یا نه. می‌خواستم از عزیز سوال کنم، ولی او حتی نگاهم نمی‌کرد. رفته بود کنار میوه‌فروشی سر کوچه و محو بررسی سیب‌زمینی‌هایشان شده بود. می‌خواستم سوت بزنم که به طرفم برگردد، ولی توانایی سوت‌زدنم را به دلایل نامعلومی از دست داده بودم و هرکاری کردم، سوتم نیامد. دستم را دوباره طرف زنگ بردم که در باز شد. ملیکا گفت: «سلام.» گفتم: «سلام. امممم... یکی گفت خونه نیستی.» ملیکا گفت: «دخترخالۀ بی مزه‌م بود. البته، دلیلی هم نداشت خونه باشم، و اصلا دلیلی نداشت که بیام پایین.» معلوم بود این دختر اصلا خودش را آمادۀ عذرخواهی از من نکرده است. حیف من که خودم برای آشتی‌کردن پیش‌قدم شده بودم! گفتم: «خب، اومدم ببینمت.» گفت: «الان داری منو می‌بینی.» گفتم: «آره.» ای بابا! کاش یکی دوتا جمله تمرین می‌کردم. به نظر می‌رسید که به قدر کافی آنجا ایستاده‌ایم. دلم می‌خواست خداحافظی کنم و برگردم خانه. من همانی بودم که اولین و محکم‌ترین استراتژی‌اش در اکثر مواقع حساس، حرف‌نزدن است. اصلا نمی‌دانستم چه باید بگویم. ولی یک راه حل خوب به ذهنم رسید که می‌گفت: فقط حرف بزن. پس نفسی گرفتم و گفتم: «می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. چون یه چیزهایی هم تقصیر من بوده. تازه، رفتم برات یه رنگ زرد خوشگل خریدم. امیدوارم دوستش داشته باشی.» گفت: «جدی؟ تو برای من رنگ خریدی؟ مگه همه‌چی تقصیر من نبود؟» گفتم: «خب، یه کم بیشتر فکر کردم. ببین، درسته که تقصیر تو بود...» حرفم را به تندی قطع کرد: «گفتی تقصیر من بود؟» نگاهی به عزیز انداختم. داشت با موبایلش کاری انجام می‌داد. مثلا شاید داشت پیامکش به مامان را آماده می‌کرد! سریع گفتم: «نه! تقصیر منم بود. ولی خب، رفتم برات رنگ خریدم! به نشونۀ صلح. و اینکه... دیگه بابت عکس‌ها ناراحت نیستم.» دستم را بالا آوردم تا دماغم را بخارانم. گاهی خاراندن دماغ؛ آدم را متوجه چیزهای تازه و نکات مهمی می‌کند. برای مثال، تازه فهمیدم که دستم خالی است. به عزیز نگاه کردم. فقط کیسۀ سیب‌زمینی دستش بود. گفتم: «ای داد. رنگت رو خونه جا گذاشتم!» ملیکا چیزی نگفت. گفتم: «ببین عجب بهونه‌ای شد! اتفاقا می‌خواستم دعوتت کنم بیای. عزیز دعای توسل داره. گفتم شاید ما هم بتونیم یه کاری انجام بدیم. من یه ایده خیلی جالب دارم که مطمئنم خوشت میاد!» ملیکا چیزی نگفت. پرسیدم: «اصلا ببخشید! دیگه نمی‌دونم چی بگم. می‌شه بعدا چندتا جمله آماده کنم؟» ملیکا چشم‌هایش را رو به بالا چرخاند. گفتم: «می‌شه علی‌الحساب بیای صلح؟» آخر این چه جمله‌ای بود؟ انگار داشتم از او دعوت می‌کردم که با من تا سر کوچه بیاید! ملیکا گفت: «باشه. میام صلح!» و دوباره دوست شدیم. فکر کنم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وهشت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌ونه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • شاید پایان ماجرا طوری که تصور می‌کردم پیش نرفت، اما خوشحالم که به خوبی و خوشی تمام شد. آشتی‌کردنمان را می‌گویم. تمام این مدت فکر می‌کردم درستش این است که ملیکا پیش‌قدم شود و از من بخواهد که او را ببخشم. با خودم برنامه‌ریزی کرده بودم که در یازده عذرخواهی اول، بگویم که او را نمی‌بخشم. در سیزدهمی و چهاردهمی کمی نرم شوم و به هفدهمین‌بار که رسید، عذرخواهی را قبول کنم. اما واقعا گاهی هیچ چیز طبق انتظارات آدم پیش نمی‌رود! با اینکه اول خودم دست دوستی دراز کردم، اصلا بد نشد. تازه، ملیکا هم از من عذرخواهی کرد. من هم برایش توضیح دادم که آن عکس‌ها دیگر وجود ندارند. بعد باهم دست دادیم، اما چون مهمان داشتند، نمی‌توانست تعارفم کند که بروم بالا. صحبت‌مان گل کرد و همانجا دم در، یک لنگ پا ایستادیم و گرم حرف‌زدن شدیم. ملیکا گفت: «اوا! مامان‌بزرگتم اومده؟ بنده‌خدا سر کوچه معطله که!» گفتم: «خودش گفت هرچقدر طول کشید عیبی نداره... این صدای چی بود؟» صدای خش‌خشی به گوشم خورد. اطراف را نگاه کردم. ظاهرا دوباره از آیفون می‌آمد. ملیکا نگاهی به آن انداخت و گفت: «چراغش روشنه! تویی؟! نورا؟» صدای خش‌دار از آیفون گفت: «آره منم. چقدر حرف می‌زنین! حوصله‌م سر رفت. یعنی این حرفا برای خودتون جالبه؟» هنوز نمی‌توانستم از صدایش بفهمم که چندساله است. ملیکا داد زد: «تو گوش وایستاده بودی؟!» صدا، که الان می‌دانستم نوراست جواب داد: «آره خب. تو وسط بازی پا شدی رفتی، منم همّه‌چی رو گوش کردم. حالا دیگه بیا.» ملیکا گفت: «من می‌دونم و تو!» بعد رو به من کرد و آهسته گفت: «گاهی فکر می‌کنم مامانش یادش رفته نورا رو تربیت کنه.» نورا جیغ کشید: «داری غیبت می‌کنی؟» ملیکا هم کم نیاورد: «آره! دارم غیبت تو رو می‌کنم!» بعد دوباره آهسته گفت: «خاله‌م نورا رو آورده که سه، چهار روز پیش ما بمونه.» با توجه به اینکه یک‌نفر دیگر هم وارد بحث‌مان شده بود، تصمیم گرفتیم زودتر خداحافظی کنیم. خصوصا که نورا تصمیم نداشت گوشی را بگذارد و هر سی‌ثانیه می‌گفت: «خداحافظی کنین دیگه! بیا بالا ملیکا.» فقط خیلی سریع، آن ایدهٔ درخشان را برایش تعریف کردم. بدون کمک ملیکا نمی‌توانستم به موقع برای مجلس عزیز انجامش بدهم. ملیکا خیلی از ایده‌ام خوشش آمد. نورا با همان صدای خش‌خشی از آیفون گفت: «من که نفهمیدم منظورت چیه.» ملیکا گفت: «ولش کن.» با خنده رو به آیفون گفتم: «نگران نباش نورا، الان خداحافظی می‌کنیم.» ملیکا نمی‌توانست همان لحظه با من راه بیفتد و به خانه عزیز بیاید. برای صبح روز بعد -که همان روز مجلس بود- باهم قرار گذاشتیم و خداحافظی کردیم. کیسۀ سنگین سیب‌زمینی را از دست عزیز گرفتم. گفت: «خب؟ چی شد دخترکم؟» گفتم: «ازش عذر خواستم، باهم آشتی کردیم.» عزیز گفت: «آفرین دخترک عاقل و مهربون من.» جوری حرف زد که انگار دارد با فاطمه‌آلای شش‌ساله صحبت می‌کند. من هم مثل بچه‌ها از تعریفش ذوق‌زده شدم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌ونه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ظاهرا یک قانون جهانی هست که می‌گوید کارهای خانه هیچوقت تمام نمی‌شوند؛ خصوصا اگر مادربزرگی بسیار حساس به تمیزی داشته باشید. نمی‌دانم چرا هرچه کار می‌کردیم، تمام نمی‌شد. ظاهرا تصور عزیز این بود که مهمان‌ها تمام سوراخ‌سنبه‌های خانه را می‌گردند و به محض دیدن یک دانهٔ غبار، توی چشم‌هایش نگاه می‌کنند و می‌گویند: «نچ‌نچ‌نچ. حاج‌خانوم چرا خونه رو تمیز نکردی؟ نکنه نوه‌ات کمکت نمی‌کرد؟» چندتا لکه روی فرش بود که باید با محلول شویندهٔ دست‌سازِ عزیز، تمیزشان می‌کردم. آنقدر سابیدم که شانه‌هایم درد گرفتند. درست لحظه‌ای که مطمئن بودم لکه دیگر دیده نمی‌شود، عزیز از راه رسید و همانطور که کمرش را با دست می‌مالید گفت: «هنوز جاش معلومه! پنج‌بار دیگه بکشی درست می‌شه.» از من اصرار که هیچکس به شبحی که از لکه باقی مانده دقت نمی‌کند، از او هم انکار که من خوب تمیز نمی‌کنم و شاید بهتر بود می‌گفتیم ملیکا زودتر بیاید تا کمک کند. وقتی این حرف را زد، با توان بیشتری روی لکه را سابیدم. پرزهای فرش کم مانده بود کنده شوند که بالاخره عزیز راضی شد. وقتی بالاخره آماده می‌شدیم تا برویم بخوابیم، تازه کار خودم شروع شد. می‌خواستم ایده‌ام را کمی جلو ببرم. بساط قیچی و خط‌کش و راپید را پهن کردم و هرچه را که برای روزنامه‌دیواری آماده کرده بودم، آوردم. اما وقتی تعداد مهمان‌ها را سرانگشتی حساب کردم، به نظرم ایدهٔ درخشان برای آن‌ها خیلی کم بود، یا آن‌ها برای ایدهٔ درخشان خیلی زیاد بودند. شب قبل از خواب، مینا و مریم را دعوت کردم. به ملیکا هم گفتم که می‌تواند هرکسی را که خواست دعوت کند. قبل از اینکه جواب‌هایشان را ببینم، روی تخت افتادم و بیهوش شدم. باید صبح خیلی زود بیدار می‌شدیم. حتی بدون اینکه صبحانه بخوریم، رفتیم سراغ کارها. نفری یک شیشه‌پاک‌کن برداشتیم و به جان پنجره‌ها افتادیم. ماشاءالله خانهٔ عزیز خیلی بزرگ و نورگیر است و تا دلتان بخواهد پنجره و شیشه دارد. همانطور که با کهنه شیشه را تمیز می‌کردم، به ساعت نگاهی انداختم. ملیکا دیر کرده بود و اگر به موقع نمی‌آمد، دیگر وقتی برای عملی‌کردن نقشه‌مان نداشتیم. یکهو چشمم از ساعت به عزیز افتاد. دوباره داشت کمرش را می‌مالید. ظاهرا روز قبل خیلی از خودش کار کشیده بود. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم گفت: «دخترکم، برو یه مسکن برام بیار از کشوی داروها. خیر ببینی.» همین که قرص و لیوان آب را دستش دادم، زنگ در را زدند. دویدم و در را باز کردم. ملیکا بود. درواقع، فقط او نبود. یک دختربچهٔ حدودا ۷، ۸ ساله هم همراهش بود؛ نورا. ملیکا لبخندی زورکی زد و گفت: «ببخشید دیر کردم. بابام ما رو رسوند. کسی خونه نبود، نورا رو هم آوردم. چون گفتی هرکی رو خواستم دعوت کنم، فکر کردم اشکالی نداشته باشه.» نورا گفت: «من نمی‌خواستم بیام. ملیکا به زور آورد منو.» ملیکا گفت: «قول می‌ده دختر خوبی باشه. چاره‌ای نبود.» نورا گفت: «چرا خیلی هم بود.» جروبحث‌شان داشت شروع می‌شد که بالاخره فرصتی برای سلام‌کردن پیدا کردم و گفتم: «خوش اومدین! بفرمایید تو.» و کنار رفتم تا اولین مهمان‌ها وارد شوند. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •