معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهلونه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
ظاهرا یک قانون جهانی هست که میگوید کارهای خانه هیچوقت تمام نمیشوند؛ خصوصا اگر مادربزرگی بسیار حساس به تمیزی داشته باشید. نمیدانم چرا هرچه کار میکردیم، تمام نمیشد. ظاهرا تصور عزیز این بود که مهمانها تمام سوراخسنبههای خانه را میگردند و به محض دیدن یک دانهٔ غبار، توی چشمهایش نگاه میکنند و میگویند: «نچنچنچ. حاجخانوم چرا خونه رو تمیز نکردی؟ نکنه نوهات کمکت نمیکرد؟»
چندتا لکه روی فرش بود که باید با محلول شویندهٔ دستسازِ عزیز، تمیزشان میکردم. آنقدر سابیدم که شانههایم درد گرفتند. درست لحظهای که مطمئن بودم لکه دیگر دیده نمیشود، عزیز از راه رسید و همانطور که کمرش را با دست میمالید گفت: «هنوز جاش معلومه! پنجبار دیگه بکشی درست میشه.»
از من اصرار که هیچکس به شبحی که از لکه باقی مانده دقت نمیکند، از او هم انکار که من خوب تمیز نمیکنم و شاید بهتر بود میگفتیم ملیکا زودتر بیاید تا کمک کند. وقتی این حرف را زد، با توان بیشتری روی لکه را سابیدم. پرزهای فرش کم مانده بود کنده شوند که بالاخره عزیز راضی شد. وقتی بالاخره آماده میشدیم تا برویم بخوابیم، تازه کار خودم شروع شد. میخواستم ایدهام را کمی جلو ببرم. بساط قیچی و خطکش و راپید را پهن کردم و هرچه را که برای روزنامهدیواری آماده کرده بودم، آوردم. اما وقتی تعداد مهمانها را سرانگشتی حساب کردم، به نظرم ایدهٔ درخشان برای آنها خیلی کم بود، یا آنها برای ایدهٔ درخشان خیلی زیاد بودند.
شب قبل از خواب، مینا و مریم را دعوت کردم. به ملیکا هم گفتم که میتواند هرکسی را که خواست دعوت کند. قبل از اینکه جوابهایشان را ببینم، روی تخت افتادم و بیهوش شدم. باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم. حتی بدون اینکه صبحانه بخوریم، رفتیم سراغ کارها. نفری یک شیشهپاککن برداشتیم و به جان پنجرهها افتادیم. ماشاءالله خانهٔ عزیز خیلی بزرگ و نورگیر است و تا دلتان بخواهد پنجره و شیشه دارد. همانطور که با کهنه شیشه را تمیز میکردم، به ساعت نگاهی انداختم. ملیکا دیر کرده بود و اگر به موقع نمیآمد، دیگر وقتی برای عملیکردن نقشهمان نداشتیم.
یکهو چشمم از ساعت به عزیز افتاد. دوباره داشت کمرش را میمالید. ظاهرا روز قبل خیلی از خودش کار کشیده بود. وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت: «دخترکم، برو یه مسکن برام بیار از کشوی داروها. خیر ببینی.»
همین که قرص و لیوان آب را دستش دادم، زنگ در را زدند. دویدم و در را باز کردم. ملیکا بود. درواقع، فقط او نبود. یک دختربچهٔ حدودا ۷، ۸ ساله هم همراهش بود؛ نورا.
ملیکا لبخندی زورکی زد و گفت: «ببخشید دیر کردم. بابام ما رو رسوند. کسی خونه نبود، نورا رو هم آوردم. چون گفتی هرکی رو خواستم دعوت کنم، فکر کردم اشکالی نداشته باشه.»
نورا گفت: «من نمیخواستم بیام. ملیکا به زور آورد منو.»
ملیکا گفت: «قول میده دختر خوبی باشه. چارهای نبود.»
نورا گفت: «چرا خیلی هم بود.»
جروبحثشان داشت شروع میشد که بالاخره فرصتی برای سلامکردن پیدا کردم و گفتم: «خوش اومدین! بفرمایید تو.»
و کنار رفتم تا اولین مهمانها وارد شوند.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چرا_بچه_رو_به_زور_میاری_خب
#طرز_تهیهی_شوینده_خانگی_به_فروش_میرسد