معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهلوپنج • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهلوشش
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
سلام!
دارم از اخبار عقب میمانم. هم از اخبار ایران و جهان، و هم از اخبار زندگی خودم! حتی فرصت نکردم شما را در جریان تحولات قرار دهم، ولی از این تریبون استفاده میکنم تا بگویم: صدای من را از مشهد میشنوید!
دوست بابا میخواست جمعه راه بیفتد. ما هم آنقدر مشغول برگزاری دعا بودیم که فراموش کردم به شما خبر بدهم. فعلا همینقدر بگویم که بعد از مدتها، پیش مامان و بابا و حسینبودن خیلی میچسبد. حالا هم قبل از هر حرف دیگری، بیایید برگردیم عقب و قدمبهقدم جلو بیاییم!
به نظرم نوشتن کلمۀ «سلام» برای ملیکا، هم کافی بود، هم گویا و هم از سرش زیادی! ولی ظاهرا ملیکا اینطور فکر نمیکرد چون جوابم را نداد. عزیز چپ میرفت و راست میآمد و میپرسید که ملیکا جواب داده یا نه؛ و من هم هربار میگفتم که لابد دستش بند است، احتمالا شارژ ندارد و چه بسا که سرش شلوغ باشد. شاید هم داشت برای من طاقچهبالا میگذاشت تا جوابندادنهای من را تلافی کند. شاید هم موبایلش از پیشش افتاده بود توی جوب آب، یا مخلوطکن، یا هر چیز دیگری که میتواند یک تلفن همراه را نیست و نابود کند.
با خیالی راحت از اینکه دیگر مسئولیتی ندارم، مشغول ماشینبازی با موبایلم شدم. عزیز داشت برای مجلس روضهاش، فنجان و قندانهایی را که از انبار آورده بود میشست. تازه داشتم رکورد قبلیام در بازی را میشکستم که صدایی از آشپزخانه آمد. حتی فرصت نکردم بازی را ببندم یا ذخیرهاش کنم. بدوبدو رفتم توی آشپزخانه: «چی شد عزیز؟»
یکی از قندانها افتاده و شکسته بود. عزیز داشت خردهشیشههای بزرگتر را با دست جمع میکرد: «هیچی دخترکم. قضابلا بود شکست. برو جاروبرقی رو بیار. لعنت بهشون! حواس برای آدم نمیذارن. یه گوشۀ ذهنم اینجاست، یه گوشهاش فلسطین. داشتم به طفلکیای مظلوم غزه فکر میکردم که نون ندارن بخورن. خدا ازشون نگذره. خدا کمکشون کنه!»
از دستورش اطاعت کردم و جاروبرقی را آوردم. ولی اجازه نداد وارد آشپزخانه شوم و کمکش کنم. اینکه او دمپایی روفرشی داشت و من نداشتم هم بیتاثیر نبود. عزیز همانطور که شیشهها را در سطل میریخت گفت: «کاردستی تو هم که به جایی نرسید. انقدر براش زحمت کشیدی دخترکم.»
گفتم: «خیلی حیف شد. شاید پاییز نمایشگاه رو برگزار کنن.»
عزیز گفت: «آخه خیلی زحمت داشت. کاش میتونستی با تحقیقاتت یه کاری بکنی.»
با عزیز موافق بودم. از کارهای ناتمام خوشم نمیآید و روزنامهدیواری مثل یک کار مهم ناتمام، دست از سرم برنمیداشت. خیلی به این فکر کردم که با آنهمه خرتوپرتی که جمع کرده بودم چه کار میشود کرد. خب، آخر شب بود که یک ایدۀ درخشان کوچک به ذهنم رسید. داشتم در کمد دنبال چیزی میگشتم که چشمم به وسایل روزنامهدیواری افتاد. عکسهای پرینت گرفتهشده را برداشتم و همه را نگاه کردم. یکعالمه عکس از یکعالمه عکاس را پرینت گرفته بودم تا در اندازههای مختلف روی روزنامه بچسبانم. دلم نمیخواست آنها را دور بریزم و نمیدانستم چه کارشان کنم. همانجا کنار کمد بودم که پیامی در گروه سهتفنگدارمان آمد. مینا و مریم برای ریسههایشان گیره و کارتپستال جدید خریده بودند.
همان موقع بود که حس کردم چیزی در کلهام جرقه زد. یک ایده.
نگاهی به عکسهای روی زمین انداختم.
حتما میشد با آنها یک کاری کرد.
ولی به کمک نیاز داشتم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#طاقچهبالا_یا_طاقچهپایین_مسئله_این_است!
#من_سلطان_ایدههای_درخشانم