معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهلویک
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
کلاسهای کنکور مدرسۀ ما فعلا به تعویق افتادهاند و رسما هیچکس به مدرسه نمیرود. یک طرف ذهنم پیش خانوادهام در مشهد است، یک طرفش پیش دایرهالمعارف عکاسی جنگیام که در خانه تنها مانده، یکطرف روزنامهدیواری، یک طرف سوال کلافهکنندهٔ «از من تو این شرایط چه کاری برمیاد؟» و طرفهای دیگر هم بین قم و مشهد و حرم امام رضا و حرم حضرت معصومه در رفتوآمدند. هرچه مانده هم با دقت به این فکر میکند که چرا در فیلمی که آنروز با عزیز و ملیکا نگاه میکردیم، طرف تصمیم گرفت با یک دوچرخه مسافتی هزارکیلومتری را پرواز کند و از هلیکوپتر استفاده نکرد؟
خلاصه که خیالم راحت شد که فعلا کلاس نداریم و نیاز نیست به مدرسه بروم. امروز اعصابم هم سر جایش آمده بود. درواقع، فقط تا وقتی که داشتم سیم جاروبرقی را به برق میزدم. همان موقع صدای دینگدینگ موبایلم آمد. خانم شالچی در گروه مدرسه پیامی گذاشته بود:
«سلام گلدخترای قشنگم
امیدوارم حالتون خوب باشه
راستش طبق صلاحدید مدرسه و همونطور که کلاسهای فوق برنامه و کنکورتون هم فعلا لغو شدهن، فعلا شرایط برگزاری نمایشگاه فلسطینمون رو نداریم.
میدونم خیلیهاتون مشغول درستکردن کارهای هنری برای نمایشگاه بودین و هستین، مجسمه، پوستر، روزنامهدیواری و... . اما شرایط فعلا بهمون اجازه نمیده. یادتون نره که انشاءالله این شرایط موقتیه و به زودی برمیگردیم سر کارای خودمون.
یادتون باشه که ناامیدی ممنوعه!»
اینهمه زحمت کشیدم! اینهمه حرص خوردم! احساس میکنم تمام زحماتم به باد رفته است. باز خدا را شکر که دیگر اصلا مجبور نیستم با ملیکا روی روزنامه کار کنم.
عصر که روی مبل خوابم برد، خواب دیدم مامان و بابا توانستهاند بلیط پرواز قم به مشهد بگیرند تا من و عزیز به آنها محلق شویم. وسایلم را جمع کرده بودم (تمام خانهمان را در کولهپشتیام گذاشتم ولی هرکاری میکردم دایرهالمعارفم جا نمیشد!) اما لحظهٔ آخر دیدم که بلیطم به اسم ملیکاست. ملیکا و عزیز رفتند و من تنها ماندم؛ درحالیکه خانم شالچی گفته بود میخواهند با عملیات امشب، روزنامهدیواریام را با پهپاد به فلسطین بفرستند. ولی من هنوز آمادهاش نکرده بودم! داشتم دودستی توی سرم میزدم که حنانه از راه رسید و گفت: «فاطمه! میدونستی تصمیم گرفتیم پذیرایی هیئت معصومانه رو کامل به تو بسپریم؟! حالا چی میاری؟» این جمله کارم را تمام کرد و از خواب پریدم. موبایلم دوباره زنگ خورده بود.
مینا و مریم برایم عکسی از اتاقشان فرستاده بودند. دکورش را عوض کردهاند. یکی دو ریسۀ طولانی از اینسر تا آنسر اتاق کشیدهاند و تا جایی که ریسۀ بدبختشان ظرفیت داشته، به آن عکس و کارتپستال و دستنوشته آویزان کردهاند. نکتۀ جالبش این بود که خیلی از آنها، عکسهای من بودند. عکسهایی که به مناسبتهای مختلف چاپ کرده و به عنوان کارتپستال به هردویشان هدیه داده بودم. حس هیجانانگیزی قلقلکم داد. فکر سریعی از ذهنم گذشت که میگفت: «پس از منم یه کارایی برمیاد!»
با این فکر لبخند زدم.
پ.ن: خدا را شکر که هیئت این هفتۀ رواق دیگر با محلۀ ما نیست! میتوانم با خیال راحت بروم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#عجب_کابوسی_بود!
#نکنه_واقعا_عزیز_و_ملیکا_باهم_برن؟