معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهلوهشت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهلونه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
شاید پایان ماجرا طوری که تصور میکردم پیش نرفت، اما خوشحالم که به خوبی و خوشی تمام شد. آشتیکردنمان را میگویم. تمام این مدت فکر میکردم درستش این است که ملیکا پیشقدم شود و از من بخواهد که او را ببخشم. با خودم برنامهریزی کرده بودم که در یازده عذرخواهی اول، بگویم که او را نمیبخشم. در سیزدهمی و چهاردهمی کمی نرم شوم و به هفدهمینبار که رسید، عذرخواهی را قبول کنم.
اما واقعا گاهی هیچ چیز طبق انتظارات آدم پیش نمیرود! با اینکه اول خودم دست دوستی دراز کردم، اصلا بد نشد. تازه، ملیکا هم از من عذرخواهی کرد. من هم برایش توضیح دادم که آن عکسها دیگر وجود ندارند.
بعد باهم دست دادیم، اما چون مهمان داشتند، نمیتوانست تعارفم کند که بروم بالا. صحبتمان گل کرد و همانجا دم در، یک لنگ پا ایستادیم و گرم حرفزدن شدیم.
ملیکا گفت: «اوا! مامانبزرگتم اومده؟ بندهخدا سر کوچه معطله که!»
گفتم: «خودش گفت هرچقدر طول کشید عیبی نداره... این صدای چی بود؟»
صدای خشخشی به گوشم خورد. اطراف را نگاه کردم. ظاهرا دوباره از آیفون میآمد. ملیکا نگاهی به آن انداخت و گفت: «چراغش روشنه! تویی؟! نورا؟»
صدای خشدار از آیفون گفت: «آره منم. چقدر حرف میزنین! حوصلهم سر رفت. یعنی این حرفا برای خودتون جالبه؟»
هنوز نمیتوانستم از صدایش بفهمم که چندساله است. ملیکا داد زد: «تو گوش وایستاده بودی؟!»
صدا، که الان میدانستم نوراست جواب داد: «آره خب. تو وسط بازی پا شدی رفتی، منم همّهچی رو گوش کردم. حالا دیگه بیا.»
ملیکا گفت: «من میدونم و تو!»
بعد رو به من کرد و آهسته گفت: «گاهی فکر میکنم مامانش یادش رفته نورا رو تربیت کنه.»
نورا جیغ کشید: «داری غیبت میکنی؟»
ملیکا هم کم نیاورد: «آره! دارم غیبت تو رو میکنم!»
بعد دوباره آهسته گفت: «خالهم نورا رو آورده که سه، چهار روز پیش ما بمونه.»
با توجه به اینکه یکنفر دیگر هم وارد بحثمان شده بود، تصمیم گرفتیم زودتر خداحافظی کنیم. خصوصا که نورا تصمیم نداشت گوشی را بگذارد و هر سیثانیه میگفت: «خداحافظی کنین دیگه! بیا بالا ملیکا.» فقط خیلی سریع، آن ایدهٔ درخشان را برایش تعریف کردم. بدون کمک ملیکا نمیتوانستم به موقع برای مجلس عزیز انجامش بدهم. ملیکا خیلی از ایدهام خوشش آمد.
نورا با همان صدای خشخشی از آیفون گفت: «من که نفهمیدم منظورت چیه.»
ملیکا گفت: «ولش کن.»
با خنده رو به آیفون گفتم: «نگران نباش نورا، الان خداحافظی میکنیم.»
ملیکا نمیتوانست همان لحظه با من راه بیفتد و به خانه عزیز بیاید. برای صبح روز بعد -که همان روز مجلس بود- باهم قرار گذاشتیم و خداحافظی کردیم.
کیسۀ سنگین سیبزمینی را از دست عزیز گرفتم. گفت: «خب؟ چی شد دخترکم؟»
گفتم: «ازش عذر خواستم، باهم آشتی کردیم.»
عزیز گفت: «آفرین دخترک عاقل و مهربون من.»
جوری حرف زد که انگار دارد با فاطمهآلای ششساله صحبت میکند. من هم مثل بچهها از تعریفش ذوقزده شدم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#عاقل_و_مهربونِ_کی_بودم_من؟
#خوب_شد_ما_اسرار_محرمانه_ردوبدل_نمیکردیم!