🌻
#بهوقتنوجوانی
کتاب رمز موفقیت نوجوانان
ادامه فصل چهارم: همه چیز با گام های کوچک شروع میشود:)
#معصومانه
#دخترونه
#مهارتها
#رمز_موفقیت_نوجوان
☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
🄹🄾🄸🄽 ⇩
•●..➺⎝ @masumaneh ⎞
✨🤍
حضورِ حاضـرِ غایب را شـنیده ای؟
کــه من اینجایم و دِل جای دِگر؟
امروز برا کسایی که دلشون پیش عمه جان بود و جسمشون جای دیگه
زیارت نیابتی انجام دادیم 😉😍
#معصومانه #دخترونه
#زیارت_نیابتی
#امور_فرهنگی_خواهران
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوهفت • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهوهشت
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
وقتی برنامه تمام شد، رفتم جلو و بلندگو را برداشتم. صدایی شبیه پتپت داد. نگاهی به جمعیت کردم و گفتم: «از همگی قبول باشه.»
همه برگشتند و نگاهم کردند. ملیکا با امیدواری سری تکان داد و منتظر شد تا حرف بزنم. گفتم: «حتما به این عکسها توجه کردین... هر کسی میتونه یکی از این کارتها رو برداره.» ساکت شدم. راستش را بخواهید، دلم میخواست اضافه کنم: «اگه برنداشتید هم عیبی نداره. همهش برای خودم میمونه.» همه بالا را نگاه کردند و چندنفر چند کارت را برداشتند. مریم گفت: «همین؟»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «یعنی هیچی. فکر کردم میخوای یه توضیحی بدی.»
چشمم به خانم شالچی افتاد که سرگرم فیلمبرداری بود. کمی فکر کردم که چه چیزی باید بگویم. من هیچوقت عادت ندارم حرف بزنم. همیشه ترجیح میدهم ساکت باشم. اصلا کسی از عکاسها انتظار ندارد که سخنرانی بلد باشند، همانطوری که خلبانها کنترل زیردریایی را بلد نیستند. ولی احساس کردم که شاید یک چیزی کم باشد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «میگن عکسها حتی از کلمهها هم بهتر حرف میزنن. توضیح همهٔ عکسها داخل خودشون هست... وقتی روی این عکسها تحقیق میکردم، خیلی چیزها دیدم که حتی فکرشون رو نمیکردم. خیلی چیزها هم یاد گرفتم که بلدشون نبودم.»
صبر کردم تا ببینم کسی گوش میکند یا نه. همه در سکوت به من خیره شده بودند تا بقیهاش را بشنوند. کمی مضطرب شدم و وقتی ادامه دادم، متوجه شدم که صدایم کمی میلرزد: «خب... یه عکاس معروف میگه: «عکاسی به آدمها کمک میکنه که "ببینن"... منم میخواستم به شما چیزهایی رو نشون بدم که ممکنه نبینیم، یا خیلی بهشون دقت نکنیم... یا ممکنه اگه حواسمون نباشه، تبدیل به عددهایی ساده توی اخبار بشن... لطفا اگه کارتی رو برداشتید، برای همیشه نگهش دارید... و فکر کنم همین.»
کسی چیزی نگفت. اما انگار چهرههایشان تغییری کرد. بلافاصله کلی دست بالا آمد برای بازکردن سنجاقها. نگاه کردم که ببینم کدام کارتپستال به چه کسی میافتد. عکس یک دختر فلسطینی، به یک دختر نوجوان افتاد. سردار سلامی را یک خانم میانسال برداشت. آنی که عکس قدس و مقلوبهها رویش بود را یک پیرزن برد و فاطمه حسونا را یکی که میدانستم تازه عروس شده است. خانمی که میدانستم چندتا بچه دارد، عکسی را برداشت که مال بلال خالد و از چند نوزاد شهید بود. خانم شالچی عکسی از فاطمه شبیر را جدا کرد و نخها به سرعت خالی شدند.
خانم شالچی آخرین نفری بود که رفت. دم در گفت: «کارتون عالی بود بچهها! میخوام همهٔ این فیلمها رو بذارم روی سایت مدرسه.» من و ملیکا لبخندی به پهنای صورت زدیم. این یعنی مدیرمان هم آنها را میدید. و یعنی من برای یکبار هم که شده، دختر خیلی خوبی به نظر میرسیدم!
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#کاش_خانوممدیر_هر_عکس_رو_چندبار_نگاه_کنه!
#همهٔ_کارتپستالها_رو_بردن!
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهوهشت • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهونه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
مینا و مریم باید بلافاصله بعد از مراسم به خانه میرفتند. همدیگر را بغل کردیم. مینا گفت: «بازم بابت ظرف ببخشید.»
عزیز گفت: «اصلا عیبی نداره عزیز دلم. فدای سرت.»
مریم گفت: «سفرتون به سلامت باشه. خیلی مراقب خودتون باشید تو این شرایط.»
ملیکا گفت: «فکر کنم آلا خیلی هیجان داشته باشه. شاید توی راه بتونه موشکی، چیزی ببینه!»
گفتم: «امیدوارم نبینم.»
گفت: «تو مگه همیشه عاشق عکاسی جنگی نبودی؟ الان جنگ اومده پیش خودت!»
بحثمان همانجا تمام شد و خداحافظی کردیم. کمر عزیز آخر شب خیلی بهتر شده بود. رفتیم خانۀ ما تا من بتوانم چندتا وسیله بردارم. باباومامان و حسین، هرکدامشان کلی سفارش داشتند. لباس، عروسک، مسواک و چندتا چیز دیگر. برای اولینبار بعد از جنگ وارد خانه شدم. تازه فهمیدم چقدر دلم برای خانه تنگ شده و فکر میکنم خانه هم دلتنگ ما بود. حس کردم دل توی دلم نیست که زودتر راهی مشهد شویم و خانوادهام را ببینم. لایهٔ نازکی از خاک روی همهچیز خانه نشسته بود که باعث شد عزیز حسابی حرص بخورد، چون فکر کرد ما معمولا خانه را تمیز نمیکنیم و جاروبرقی نمیکشیم!
بعد از مدتها رفتم توی اتاقم تا دایرهالمعارف جنگیام را بردارم. چشمم به دیوار جلوی میزم افتاد. باید حسابی تغییرش میدادم. باید خیلی از عکسهای روی دیوار و خیلی از جملهها عوض میشدند. باید از فاطمه حسونا، بلال خالد و فاطمه شبیر چیزهایی روی دیوار مینوشتم و عکسهایشان را جایگزین عکسهای خارجی دیگر میکردم. یک پونز برداشتم و عکسی را که از روزنامهدیواری اضافه آمده بود به مجموعهام اضافه کردم. همان عکسی که از پسرکی فلسطینی بود که خیلی به برادرم شباهت داشت.
دایرهالمعارفم را توی کولهپشتیام چپاندم. دایرهالعمارف مثل مسواک است و نمیشود بدون آن جایی رفت. مطمئنم که شما هم در این زمینه با من موافقید! لطفا همیشه با من موافق بمانید، و لطفاتر، بگویید که حق با من بود که از عزیز خواستم خانهٔ خالی را جاروبرقی نکشد. دلش راضی نمیشد همینطوری از آنجا برویم اما من مقاومت کردم. عزیز هم گفت حالا که جارو نمیکشیم، میتوانیم زودتر برویم. اما قبل از رفتن، فکری به ذهنم رسید که دوباره به اتاقم برگشتم و در را بستم. به اینکه عزیز معتقد بود دارد دیرمان میشود اهمیتی ندادم. آنقدر طولانی در خانهٔ او مانده بودم که نیاز داشتم چند لحظهای در اتاقم بمانم. به لحاف گرمونرم خودم دست کشیدم. روی تخت خودم دراز کشیدم. کلهام را توی بالشت فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. دعا کردم جنگ هرچه سریعتر و هرچه زودتر، با پیروزی ایران تمام شود و همه باهم به سلامتی به خانه برگردیم.
موقع خروج از اتاق، دوباره چشمم به دیوار جلوی میزم افتاد. داشت دیر میشد، اما باعجله ماژیکی برداشتم تا جملهای از فاطمه حسونا را هم به جملات روی دیوار اضافه کنم: «میخواهم عکسهایم تا ابد زندگی کنند.»
چون من هم میخواهم عکسهایم تا ابد زندگی کنند.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#باید_پول_ظرف_رو_از_مینا_میگرفتیم!
#وقت_رو_تلف_کردم؟
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🥀•
پنجشنبهها قراره دلمون رنگ کربلا بشه...
یه دورهمی دخترونه
یه قرار خاص، پر از حال خوب و
اسم قشنگ حسین ﷺ ✨
بیاین کنار هم باشیم،
و دلامونو روشن کنیم...
هر پنجشنبه ساعت ۱۶:۴۵
منتظرتیم 😊
✓حرم مطهر_شبستان حضرت
زهرا سلام الله علیها
✓مختص برو بچه های
متوسطهی اول و دوم
#هیئت_دخترونه
#معصومانه
❁ @masumaneh
19.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بٰٖاٰٖرٰٖاٰٖنٖ
کـم سـو شده چشـمان ِمن از گریه یـــ ِبسـیار ..
مـن مانـده ام ُیاد ِتو ُحسرتــــ ِدیـدار : )
#دخترونه
#معصومانه
#امام_زمان_عجل_الله
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
☀️
╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهونه • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت شصت
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
صبح خیلی زود راه افتادیم. فکر کنم هزارسالی میشد که چنین ماشینسواری طولانیمدتی را تجربه نکرده بودم. جاده طبق معمول، خیلی زود به پدیدهای کسلکننده تبدیل شد. خصوصا چون دوست بابا رانندگی میکرد و من حتی خجالت میکشیدم که در حضورش حرف بزنم. وقتی هوا رو به تاریکی رفت، وضعیت بدتر هم شد. عزیز خوابید و من و آقای راننده هم ساکت سر جایمان نشستیم. کلهام را توی گوشی فرو کردم تا بلکه دوستانم کمی سرگرمم کنند. دوستانم، در اینجا یعنی مینا و مریم و ملیکا. باورم نمیشود که این سهنفر چقدر باهم جور شدهاند. حتی مریم پیشنهاد داد ملیکا را به گروهمان بیاوریم و اسم گروه را هم از «سهتفنگدار» به «چهارتفنگدار» تغییر دهیم.
با موافقت مینا، من هم حرفی نداشتم. هرچند که یک ضربالمثل چینی قدیمی هست که میگوید: «هیچوقت دوستهای صمیمیت رو باهمدیگه دوست نکن. چون به خودت میای و میبینی اونا دوستهای صمیمیِ همدیگه شدهن!» و راستش ترسیدم بعد از مدتی دیگر من را تحویل نگیرند. اما فعلا که به نظر نمیآید بخواهند چنین کاری بکنند. هر سهنفر گفتند دوست دارند از این به بعد، پنجشنبهها با خودم به هیئت ببرمشان. شاید هم نبردم، مبادا که بخواهند جای من را در معصومانه اشغال کنند!
غرق چتکردن بودیم که دوست بابا گفت: «اونجا رو ببینید! ایران داره میزنه!»
آمدم سوال کنم که «وقتی رادیو خاموشه از کجا فهمیدید» که چشمم به آسمان افتاد. چند ستارهٔ دنبالهدار در آسمان میدرخشیدند. با عجله در گروه نوشتم: «بچها باورتوم ممیسه چی نو آسرونه!» خیلی سریع نوشتم و به هیچکدام از غلطهای تایپی اهمیت ندادم. نوشتن با آن عجله و با وجود تکانهای ماشین، چیز بهتری هم از آب درنمیآمد! بدون اینکه برای جواب دوستانم صبر کنم، گوشی را کنار انداختم و دوربینم را از توی کیفش درآوردم. صدا زدم: «عزیز! عزیز پاشو ببین! عزیز بیدار شو!»
شیشه زیاد تمیز نبود، ولی دید خوبی داشتم. دوربین را رو به آسمان گرفتم و تنظیمش کردم. چلیک و چلیک مشغول عکسگرفتن شدم. بعضی از عکسها بهخاطر تکانهای ماشین تار میشدند، ولی چندتا عکس عالی گرفتم. عزیز شروع کرد سورۀ فیل خواندن. فکر کنم دهباری آن را خواند و بعد گفت: «خدا کمکشون کنه. الهی که همشون با خاک یکسان بشن.»
دوست بابا که با طرز دعاکردن عزیز اصلا آشنا نبود اعتراض کرد: «این چه حرفیه حاجخانوم؟ این موشکا باعث سربلندی و اقتدار کشورن. چرا دعا میکنید همه با خاک یکسان بشن؟»
عزیز چنان غرق صلواتفرستادن و خواندن سورۀ فیل بود که توضیحی نداد. من هم تصمیمگرفتم توضیحاتم را بگذارم برای وقتی که به مقصد رسیدیم، چون حسابی مشغول بودم. ظاهرا جدی جدی، عکاس جنگی هم شدم و رفت!
آنقدر مبهوت صحنهٔ مقابلم بودم که فراموش کردم میتوانم بترسم. حتی هرچقدر که بیشتر نگاه میکردم، بیشتر هیجانزده میشدم. دقیقا همان حسی را داشتم که موقع ورقزدن دایرهالعمارف عکاسی جنگی به من دست میداد!
و چقدر باعث افتخار بود.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#بقیه_بیشتر_از_من_غلط_تایپی_دارن
#آیا_وقتش_نیست_نمایشگاه_عکسهام_رو_افتتاح_کنم؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت شصت • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت شصتویک (قسمت آخر)
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
همین الان که این متن را مینویسم، روبهروی گنبد امام رضا علیهالسلام نشستهام. میتوانم از اینجا کتیبهٔ «ایران حسین تا ابد پیروز است» را خوب ببینم. این روزها گرم است؛ پس شبها برای زیارت میآییم و تا صبح میمانیم. هرکسی مشغول یک کاری است. عزیز و بابا رفتهاند تا چندتا لباس و تسبیح را به ضریح تبرک کنند و مامان دارد کنارم نماز زیارت میخواند. حسین یکی دوتا دوست و رفیق پیدا کرده است و صدای جیغودادشان، کل صحن را برداشته.
هر چند لحظه یکبار، کمی چشمهایم را میبندم و فقط گوش میکنم. سعی میکنم از بین همهمۀ مردم، صداهای مختلف را جدا کنم. یکی دارد قرآن میخواند. یکنفر کتاب دعای آبیرنگ حرم را برداشته و تندتند ورق میزند. دوتا پسر جوان بحث سیاسی دارند و اتفاقا که موضوع صحبتشان، جنگ و برد ایران است.
هربار برای زیارت میآییم، پیامی هم در گروه چهار تفنگدار میگذارم تا به بچهها بگویم به یادشان هستم. و جالب است بدانید که هربار گروهمان را باز میکنم یکعالمه پیام از صحبتهای ملیکا با مینا و مریم دارم. حسی به من میگوید که به زودی، بدون من باهم قرار میگذارند! البته محال است من را فراموش کنند، چون به هر سهنفرشان قول یک شیرینی تپل دادهام: خانم شالچی عکس و فیلمهای نمایشگاهمان را در سایت مدرسه و همهٔ گروههای کلاسی گذاشت. حسابی از کارمان تعریف و تمجید کرد! مطمئنم که دیگر هیچکس تا ابد ماجرای بازرس را به یاد نمیآورد و از آن حرف نمیزند! اصلا دلیلی ندارد، چون من الان نه به خاطر دستهگلهایی که به آب دادهام، بلکه بهخاطر کار فوقالعادهام شناخته میشوم! حتی مامان هم کلی تشویقم کرد و گفت به من افتخار میکند!
یک لحظه صبر کنید.
مامان همین الان صدایم زد. به موبایلش اشاره کرد و گفت کسی مطلبی را از کانال معصومانه برایش فرستاده است. پرسید: «آلا، اینو تو نوشتی؟ اینجا نوشته فاطمهآلا شادیان... ببینم، جریان بازرس چیه؟ اینا واقعیه؟...»
هنوز جوابش را ندادهام. دارم وانمود میکنم که مشغول کار مهمی هستم و صدایش را نمیشنوم. شاید بد نباشد خیلی چریکی، از جا بجهم و خودم را به پنجره فولاد ببندم. شاید خودم را به آن راه بزنم و بگویم این فقط تشابه اسمی است.
باید فرار کنم، که البته فرار از دست مامان هیچوقت ممکن نیست. فقط امیدوارم این آخرین دستهگلی باشد که میخواهم بابتش فرار کنم. شاید هم نباشد، چون من همیشه دردسر را دنبال خودم به اینجا و آنجا میبرم!
بروم ببینم مامان چه میخواهد بگوید. داستانم را برایش تعریف میکنم. بعدش هم به زیارتم میرسم، البته اگر زنده بمانم!
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#کی_اونو_برای_مامان_فرستاده؟
#خودشو_معرفی_کنه!
708.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر جون!
ذهن شلوغ داری؟ دلت میخواد یکی فقط گوش بده و بفهمت؟
یه مشاورهی رایگان داریم، مخصوص خودِ تو
بیقضاوت، رفیقطور!😉
اگه دوست داشتی، من اینجام پیام بده
🆔@masumaneh_admin
⌛️برای چهارشنبه ۱ مرداد ماه:
📩 لطفا این اطلاعات رو تکمیل کنید و به آیدی زیر ارسال کنید.
✓نام و نام خانوادگی
✓مقطع تحصیلی
✓شماره تماس
🔰ظرفیت محدوده و الویت با اونیکه زودتر پیام بده.
🕌«مشاوره» فقط بصورت حضوری و در فضای رواق معصومانه حرم مطهر هست.
#مشاوره_رایگان
#دخترونه #معصومانه
╰┈➤@masumaneh
🥀🍩
اگه تولد یه بچه هیئتی تو ماه محرم یا صفر باشه، با یه پیام تبریک، بهش میگیم که عزیزه برامون
دلمون نمیاد جشن بگیریم که ...😢
برای دوست تیرماهیت یه پیام تبریک آماده کردیم
فقط کافیه روز آخر ماه به #معصومانه دعوتش کنی.
اسمشو اینجا بفرست
🆔@masumaneh_admin
سورپرایزش کن!
#تولد
🥀 @masumaneh
🌻
#بهوقتنوجوانی
کتاب رمز موفقیت نوجوانان
ادامه فصل چهارم: همه چیز با گام های کوچک شروع میشود:)
#معصومانه
#دخترونه
#مهارتها
#رمز_موفقیت_نوجوان
☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
🄹🄾🄸🄽 ⇩
•●..➺⎝ @masumaneh ⎞
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿≈
چشمم به ضریح افتاد انگار قیامت شد
اشکم به جنون آمد مشتاق کرامت شد🌱
سلااااام سلام 😍
میدونم که حسابی دلتنگ حرم عمه ای🥺
پس بدو بیاااا
بیا اسمتو به ادمین بفرست تا به جات زیارت نیابتی انجام بدیم 🤩
اینم آیدی ادمین 😉👇🏻
@masumaneh_admin
#معصومانه #دخترونه
#زیارت_نیابتی
#اداره_فرهنگی_خواهران
┅°•※✨ 📿〇⃟🕊※•°┅
❁ @masumaneh