eitaa logo
مطالب ناب در منبر
4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1.8هزار فایل
👈 مطالب کانال: ــــمناقب وفضایل اهلبیت علیهم‌السلام ــــنقدوهابیت وجریان یمانی وتصوف ــــمطاعن ومثالب دشمنان ــــمنابر اعتقادی‌، معرفتی ــــصوت دروس حوزوی ــــPDFکتب اعتقادی ــــمداحی کانال دیگر ما👇 @Fishe_menbar ارتباط با ادمین @Abdulhossein235
مشاهده در ایتا
دانلود
◼️ 👈🏼👈🏼 از آیت‌الله ـ نوه‌ی مرحوم سید ـ نقل شده است: مرحوم آقا (سید ابوالحسن) روزهای پنج‌شنبه و جمعه و من هم خدمت ایشان بودم. هیچ‌کس جز من و شیخ نصیر (که برای آقا غذا درست می‌کرد) نزد ایشان نبود. اگر کسی کاری داشت می‌آمد و می‌رفت و فقط من می‌ماندم. ➖ روزی در منزل کوفه خدمت آقا بودم که درِ خانه به صدا درآمد. رفتم و در را باز کردم، دیدم است. (شیخ محمدکوفی از فضلای اهل شوشتر و ساکن نجف اشرف بود؛ اما به‌واسطه‌ی عشق به امام زمان علیه‌السلام، درس و بحث را تعطیل کرده، در اتاقی گرفته و مشغول عبادت و در صدد ملاقات با امام زمان علیه‌السلام بود. به‌دلیل سکونت طولانی‌اش در کوفه و چله‌های متعدد در مسجد سهله، به«شیخ محمد کوفی» معروف شده بود.) ➖ نزد آقا رفتم و عرض کردم: با شما کار دارد. آقا که او را کاملاً می‌شناختند، اجازه دادند بیاید. شیخ محمد از پله‌ها بالا آمد. آقا تنها در اتاق نشسته بودند. به‌محض آن‌که وارد شد، به‌شدت و با صدای بلند شروع به‌گریه کرد. پس از لحظاتی جلو آمد، دست آقا را بوسید و مقابلشان نشست. آقا فرمودند: ـ شیخ محمد! چرا گریه می‌کنی؟ شیخ محمد گفت: ـ آقا! یک عمر دنبالش بودم، ندیدمش! وقتی دیدمش نشناختمش! وقتی شناختمش ندیدمش! حالا شما بفرمایید باید گریه کنم یا نه؟ ➖ آقا فرمودند: مطلب چیست؟! شیخ محمد گفت: من در مسجد کوفه بودم و طبق معمول، وقتی خسته می‌شدم به‌مسجدسهله می‌رفتم. روزی هوا بسیار گرم بود و دو ساعت از ظهر گذشته بود. عصازنان، تنها، در بیابان به‌سوی مسجدسهله حرکت می‌کردم. در این میان شنیدم کسی از پشت سر به‌من گفت: «شیخنا، سلام علیکم!» برگشتم و دیدم مردی کامل، با لباس عربی. پاسخ سلامش را دادم و خوشحال شدم که در این بیابان کسی همراه من است. ➖ با زبان عربی از حال و وضعم پرسید. گفتم: من در مسجدکوفه وسهله هستم و می‌خواهم خدمت امامم برسم، ولی تاکنون مشرف نشده‌ام. فرمود: «از کجا زندگی‌ات اداره می‌شود؟» گفتم: به‌من نان و یک دینار شهریه می‌دهد. به‌نجف می‌روم، زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، و نان یک هفته را از نانوا می‌گیرم و با یک دینار، ماست و پنیر تهیه می‌کنم و در اینجا مصرف می‌کنم تا هفته‌ی بعد. ➖ وقتی نام سید ابوالحسن را بردم، فرمود: «قُل له: أرْخِص نَفسَك، واجعَل مَجلِسَك في الدَّهليز، واقضِ حوائجَ الناس». به‌او بگو خودت را در اختیار مردم قرار ده، در دالان منزلت بنشین (تا مردم راحت‌تر نزدت بیایند) و حوائج مردم را برآور. تا این‌جا چیزی برایم روشن نشد. سپس فرمود: «نَحنُ نَنصُرُك». همین که این جمله را شنیدم، به‌خود آمدم! برگشتم نگاه کردم، دیدم کسی نیست! ➖ در این هنگام، شیخ محمد دوباره به‌گریه افتاد و همان کلام پیشین خود را تکرار کرد: «یک عمر دنبالش بودم... وقتی که فرمود: نحن ننصرك، شناختمش، اما دیگر او را ندیدم!» آقا قلم و کاغذی برداشتند و به‌شیخ‌محمد فرمودند: ـ آن کلام را که شنیدی تکرار کن! او هم تکرار کرد: «قل له: أرخص نفسك...» آقا این عبارت را نوشت و آن کاغذ را در کیفی که همیشه در جیب داشتند گذاشتند. ➖ هر وقت مرحوم سید بسیار ناراحت می‌شد، کیف را از جیب بیرون می‌آورد، به‌آن کاغذ نگاه می‌کرد و آرام و خوشحال می‌شد، سپس دوباره آن را در کیف می‌گذاشت و در جیب می‌نهاد. آن کاغذ مدتی پس از وفات آقا نزد من بود، اما بعد مفقود شد. 📚 حیات جاودانی، زندگانی آیت‌الله العظمی سیدابوالحسن موسوی اصفهانی (۱۳۶۵-۱۲۸۴ق)، ص۱۷۹ 🔆 کانال 🆔 @matalebe_nab_dar_menbar 🆔 @Ayatollah_esfahani 🆔 @Fishe_menbar