#آسید_ابوالحسن_اصفهانی
#ما_منتظر_صبح_ظهوریم
#با_مهدی_علیه_السلام
#حکایت_ناب_منبر
#داستان_مهدوی
#منتظر_ظهور
◼️ #نحن_ننصرك_بشارت_امام_زمان_علیه_السلام_به_مرجعیت_شیعه
👈🏼👈🏼 از آیتالله #سید_جواد_میرسجادی ـ نوهی مرحوم سید ـ نقل شده است:
مرحوم آقا (سید ابوالحسن) روزهای پنجشنبه و جمعه #به_کوفه_میرفت و من هم خدمت ایشان بودم.
هیچکس جز من و شیخ نصیر (که برای آقا غذا درست میکرد) نزد ایشان نبود. اگر کسی کاری داشت میآمد و میرفت و فقط من میماندم.
➖ روزی در منزل کوفه خدمت آقا بودم که درِ خانه به صدا درآمد. رفتم و در را باز کردم، دیدم #شیخ_محمد_شوشتری_کوفی است.
(شیخ محمدکوفی از فضلای اهل شوشتر و ساکن نجف اشرف بود؛ اما بهواسطهی عشق به امام زمان علیهالسلام، درس و بحث را تعطیل کرده، در #مسجد_سهله اتاقی گرفته و مشغول عبادت و در صدد ملاقات با امام زمان علیهالسلام بود. بهدلیل سکونت طولانیاش در کوفه و چلههای متعدد در مسجد سهله، به«شیخ محمد کوفی» معروف شده بود.)
➖ نزد آقا رفتم و عرض کردم: #شیخ_محمد_کوفی با شما کار دارد.
آقا که او را کاملاً میشناختند، اجازه دادند بیاید. شیخ محمد از پلهها بالا آمد. آقا تنها در اتاق نشسته بودند.
بهمحض آنکه وارد شد، بهشدت و با صدای بلند شروع بهگریه کرد. پس از لحظاتی جلو آمد، دست آقا را بوسید و مقابلشان نشست.
آقا فرمودند:
ـ شیخ محمد! چرا گریه میکنی؟
شیخ محمد گفت:
ـ آقا! یک عمر دنبالش بودم، ندیدمش! وقتی دیدمش نشناختمش! وقتی شناختمش ندیدمش! حالا شما بفرمایید باید گریه کنم یا نه؟
➖ آقا فرمودند: مطلب چیست؟!
شیخ محمد گفت:
من در مسجد کوفه بودم و طبق معمول، وقتی خسته میشدم بهمسجدسهله میرفتم. روزی هوا بسیار گرم بود و دو ساعت از ظهر گذشته بود. عصازنان، تنها، در بیابان بهسوی مسجدسهله حرکت میکردم.
در این میان شنیدم کسی از پشت سر بهمن گفت: «شیخنا، سلام علیکم!»
برگشتم و دیدم مردی کامل، با لباس عربی. پاسخ سلامش را دادم و خوشحال شدم که در این بیابان کسی همراه من است.
➖ با زبان عربی از حال و وضعم پرسید.
گفتم: من در مسجدکوفه وسهله هستم و میخواهم خدمت امامم برسم، ولی تاکنون مشرف نشدهام.
فرمود: «از کجا زندگیات اداره میشود؟»
گفتم: #سید_ابوالحسن بهمن نان و یک دینار شهریه میدهد.
#روزهای_جمعه بهنجف میروم، زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام، و نان یک هفته را از نانوا میگیرم و با یک دینار، ماست و پنیر تهیه میکنم و در اینجا مصرف میکنم تا هفتهی بعد.
➖ وقتی نام سید ابوالحسن را بردم، فرمود:
«قُل له: أرْخِص نَفسَك، واجعَل مَجلِسَك في الدَّهليز، واقضِ حوائجَ الناس».
بهاو بگو خودت را در اختیار مردم قرار ده، در دالان منزلت بنشین (تا مردم راحتتر نزدت بیایند) و حوائج مردم را برآور.
تا اینجا چیزی برایم روشن نشد.
سپس فرمود:
«نَحنُ نَنصُرُك».
همین که این جمله را شنیدم، بهخود آمدم! برگشتم نگاه کردم، دیدم کسی نیست!
➖ در این هنگام، شیخ محمد دوباره بهگریه افتاد و همان کلام پیشین خود را تکرار کرد:
«یک عمر دنبالش بودم... وقتی که فرمود: نحن ننصرك، شناختمش، اما دیگر او را ندیدم!»
آقا قلم و کاغذی برداشتند و بهشیخمحمد فرمودند:
ـ آن کلام را که شنیدی تکرار کن!
او هم تکرار کرد: «قل له: أرخص نفسك...»
آقا این عبارت را نوشت و آن کاغذ را در کیفی که همیشه در جیب داشتند گذاشتند.
➖ هر وقت مرحوم سید بسیار ناراحت میشد، کیف را از جیب بیرون میآورد، بهآن کاغذ نگاه میکرد و آرام و خوشحال میشد، سپس دوباره آن را در کیف میگذاشت و در جیب مینهاد.
آن کاغذ مدتی پس از وفات آقا نزد من بود، اما بعد مفقود شد.
📚 حیات جاودانی، زندگانی آیتالله العظمی سیدابوالحسن موسوی اصفهانی (۱۳۶۵-۱۲۸۴ق)، ص۱۷۹
🔆 کانال #مطالبنابدرمنبر
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar
🆔 @Ayatollah_esfahani
🆔 @Fishe_menbar