یادم نرود این را هم بگم
داشتم کتاب "فتامل" را می خواندم که گفته هایی ست در نورد کیفیت #مکاسب و #رسائل خواندن برای #طلبه_ها ...
یکدفعه یک برادر #امامصادقیع آمد که قبلا در غرفه کتابفروشی محرم #دانشگاه_امام_صادقع باهم همکاری کردیم.
گفت اسم من را داخل کتاب صحفه ۱۵ ندیدی؟
خودش ورق زد آورد
ایشان همان بود که هفته پیش گفتم اسمت یادم رفته اسمش را نگفت تریپ گمنامی آمد
درویش نامی بود فامیلیش.
پرسید چنددرصد می خری درصد را گفتم گفت اینور که نمی صرفد براید
شماره گرفت گفت بهت لینک می فرستم که با درصد بهتری بگیری کتاب ها را.
.
برگردیم سر راننده اسنپی که متعهدآنه بااینکه۲بار زنگ زده بود نرفت و صبر کرد ...دمش گرم اگر می رفت بی ماشین می ماندم البته شاید ایشان هم بی مسافر....
...
در راه با ایشان گفتگو کردیم
مرد مسنی بود متولد۱۳۴۳ هم سن پدر خودم.
۸تا بچه آورده بود که یکیشان شر سربازی از دنیا رفته رفته به سبب یک تصادف.
دختر اولش را ۱۵ سالگی شوهر داده
و بقیه پسرها
دوتا پسر ازدواج نکرده حدود ۳۰ساله دارد
و یک دختر ترم آخر حسابداری ۲ساله.
اینها را همه را یکدفعه نگفت ها
بنده با ماسکی که بر دهان داشتم و عقب نشسته بودم و پنجره های جلو باز بود به سختی صدایم را به او می رساندم و می گفتم ... او هم جواب می داد. و به زحمت می شنیدم.
خودش دبیرریاضی بوده بازنشسته شده.
.
ضرورت ازدواج فضیلت تحصیلات آن دانشگاهی را قبول داشت. اما می گفت چه کنم نمی شود که زور کرد دختر است می گوید درسم مهم است شاید شوهر نگذاشت درس بخوانم!؟
گفتم آخه آدم ضرورت را واجب را رها نمی کند به فضیلت بچسبد ...
تیکه کلام اش "عزیزدلم" بود
می گفت عزیزدلم مردم خیلی اهل مادیات شده اند ...