تا با پدر و مادرش رسید، کتاب داستان هایی که روی نیمکت چیده بودم دید.
دست ها کوچیکشو دراز کرد نمیدانم چطور کتاب #داستان_هایی_از_زمان_ع را خوشش آمد و خودش برداشت🤔 اونم در غروب جمعه....
. (الان یادم افتاد اصلا قیمتش چقدر بود 🤔
درست حساب کردم کتاب را یا نه؟!) .
تا برداشت با زبان کودکانه اش گفت:
"بابا حساب کن"
وقتی این را شنیدم خیلی ذوق کردم ...
از پدرش اجازه گرفتم که
"میشه ازش یک عکس بیندازم؟"
گفت مشکلی نیست
تا آمدم گوشی را آماده عکس گرفتن کنم و می خواستم کادربندی کنم..... فهمید....
انگار ترسیده باشد هی خودشو پشت پاها باباش قایم می کرد....
آخرش موفق شدم .... به این شکل که گوشی را غلاف کردم....مادرش صدا زد.... الانم کله اش انداخته پایین دارد می رود پیش مادرش.... منم سریع بدون لحاظ کادر بندی ایتا سریع گرفتم تا بویی نبرده... .
کاش ما هم کسی را داشتیم مثلا می گفتیم:
"بابا اینا دیدم میخام برو با خدای مهربون صحبت کن حساب کن، تا بهم بده...من می خوامش😢😭" خدااااا من ....پدر.... یا علی مددد😢
.
#پدر
النبیء ص: انا و علیّ ابوا هذا الامت...
#فرزند
#دعا
#خواسته
#کتاب
#داستان_هایی_از_امام_زمان
#امام_علی_ع
#دعا #خواسته #میخامش
#کتاب_کودک
#پدر_مهربان