۱/ازفعالیتفرهنگی نشر و ترویج احکام #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر در بهشتزهراستهران بوسیله مترو برمیگشتم.
ایستگاه.محمدیه پیاده شده بودم خیلی خسته بودم ۴ساعت سرپا پاهام دردمیکرد.
۱مترمانده بهگیتبلیطزدن،که خارج شوم،متوجه یک خانم که مقنعهبلند داشت شدم که باآقایی ایستگاه بودند
۲/ازگیتکه عبورکردم از مقنعهبسیاربزرگ این خانم #موها بسیار بلندش زدهبیرون که برای هرجوانی تحریککنندهست این خواستهنشان بدهد چقدر موهاش بلنده...
دختروپسر مقابل میزماسکفروشی ایستاده بودند
معمولا آقا را صدا میزدم کنار میگفتم. حال نداشتم رفتم سمت آقاایستادم وگفتم
بگیدبپوشونن
۳/گفت بله؟ باحالت طلبکاری
_گفتم بگید بپوشونند موهاشونو
خانمش گفت ولش کن هرروز بهم میگن
ماسکفروش: تو چهکار داری؟ این همه آدم موهاش بیرونه...[یعنی عادیه]
این گفته راکه این مرد ِمسنّ بیان کرد.
آقای این خانم بدپوشش شیر شد...
تهمت زد صداشو بالا برد
چرا نگاه کردی اصلا فحش ناموس میدی...
۴/یکیهمکهگویا مسئولایستگاهمترو بود چه شده صبر کنید هیچی رفتیم اتاق حراست تا پلیس بیاد
این مسئول ایستگاه کاملا طرفداری از زن و مرد بی حجاب
به اونا می گفت بشینید من می خواستم روی صندلی بشینم نمی گذاشت...
من خسته بودم اینها۴ نفر(زن و مرد و دونفر مترویی)
خودم زنگ زدم پلیس.
۵/این خانم و آقا شروع کرد چرت و پرت گفتن.
پلیس هنوز نیامده بود بنده داشتم کلافه می شدم. زنگ زدم به مولف کتاب #واجب_فراموش_شده گفتم حسین اینطوری شده. بااینکه دم خونه بودم به پدر و برادر زنگنزدم چون کاملا ضد #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر اند دفعه پیش پدرم آمد به خودم توهین می کرد...
۶/در تماس اول چون داخل اتاق بودم آنها بودند نتونستم راحت بگم چیزی ننی دانم فهمید یا نه. من که می دانستم چون جرم مشهودیی ندارم کسی حق توقیف ام ندارد راهم راکشیدم بروم ایستگاهیی ک بی صاحب بودازجهت حراست!
یکی که لباسمترو داشت آمد جلومو گرفت چسباند به دیوار.
گفتم شما؟
_رئیسایستگاه
۷/با زور منرا برد داخل اتاق با کمک همان آقاهرزهپوش،
دوباره زنگ زدم به حسین. یک جمله اش آروم نگه داشتم گفت
《ببین می دانم آنجا تعدادش علیه تو بیشتر است تنهایی خسته یی اما بدون وقتی حق با تو باشد خدا هم با توه》
بعدش احساس آرامش داشتم هر اتفاقی هم می افتاد فقط فکرکردم امتحان فردا..
۸/بعددوباره رنگ زدن به۱۱۰. پلیس آمد۳تا. اول که آمدن با همان رئیس ایستگاه حرف زدن که مدعی بود اخلال کردم ایستگاه بهم ریختم
پلیس آمد من نشسته بودم رو صندلی یی ک پشت میز بود گفت رئیسی؟ گفتم نه با آرامش
بعد گفت همه بیرون
مسئول ایستگاه و مرد ساکتی ک میگفت حراست است بیرون نمی رفت..