ولی اینو از من قبول کنین که گذر زمان نه ، حرف نزدن آدمو پیر میکنه...
مگه آدم چقدر میتونه حرف رو حرف بذاره و دم نزنه؟!
چقدر میتونه کلمه رو کلمه بچینه و کوچه کوچه های شهرو بالا پایین کنه؟!
آدم هرچقدر صبور ، هرچقدر قوی ، هرچقدر خود دار...
بالاخره یجایی کم میاره ،
یجایی خسته میشه از خودش و خودش بودن ،
یجایی دلش میگیره از نگفتن و نشنیده شدن.
اون یجا دقیقا جاییه که مثل آدم در حال سقوط دستتو به هرجایی میندازی که فقط پیداش کنی:)
در حد دو کلمه...
زیادم نه هااا...
فقط به اندازه یه سلام و خداحافظی ساده،
فقط انقدری که به خودت و قلبت بگی دل دل نزن ،
آروم باش ،
ببین...
یکی هست:)
اینکه مثل اسپند رو آتیش این در و اون در میزنی که فقط پیداش کنی ،
اینکه چشمات بین تک تک آدمای خیابون دو دو میزنه که فقط اونو ببینی
یعنی دیگه زیادی صبوری کردی...
یعنی حرف داری...
یعنی خیلیی حرف داری...
این فقط واسه من و تو نیستاااا
هر آدمی تو زندگیش یکیو میخواد که فقط باشه ،
فقط باشه و بشنوه ،
خیلی مهم نیست کی و کجا
فقط مهمه که باشه...
فقط مهمه دلت قرص باشه به بودنش:)
فقط مهمه بتونی بهش بگی ببین عزیزِ جانم...
هیچی نگو ،
هیچی!
فقط منو بشنو ،
من حرف دارم ،
تو فقط گوش کن بهم ،
من خیلی حرف دارم خیلی...
حرف نزدن آدمو پیر میکنه...
به والله حرف نزدن آدمو پیر میکنه:)
#مأوا
حقیقتا دلم واسه خوده قبلیم خیلی تنگ شده...
این منِ جدیدِ غمگین و تلخ رو دوست ندارم...
این من خوب نیست،
زیادی غم داره،
زیادی خسته شده،
داره کم میاره،
من اون منِ دلخوش و صبور رو میخوام،
این من دیگه به درد نمیخوره،
این من اصلا نمیفهمه صبر چیه،
قلبِ این من خیلی خودسر شده،
انقدری که دلم میخواد دستمو بندازم تو سینم ، چنگ بزنم و بیرون بکشمش...
این من زیادی حساس شده،
من این منِ جدیدو نمیخوام،
این من داره بد عادتم میکنه،
کاش یکی منِ قبلیو پیدا کنه و بهم برش گردونه...
من این منِ جدید و پر از غم رو دوست ندارم...:)
#مأوا
عمرِ چند سالهام تا به الان شب های طولانیای که تا خودِ سپیده دم به درازا کشیده کم نداشته.
یکی و دو تا نبوده شب های طولانیای که با بی قراری و دل دل زدن از سر گذراندم.
امشب هم نیز به سانِ دیگر شبهای طولانیِ بی تو بودن ،
خودم که نه!
دلم هم نه!
قرار است پارههای جانم
چند ثانیهای بیشتر تنگ تو شود...
#مأوا
امروز اما من یک معذرت به بزرگی غمت و به بلندای تمام آرزوهای به آسمان کوچ کردهات بدهکارم به ذره ذرهی شکسته ات.
میدانم قرارمان این نبود ،
میدانم نباید به کسی جز اهلش وصله میزدم تو را ،
میدانم نباید میشکستی از برای آنکه آمده
بود محض رفتن ،
میدانم اما نشد...
میدانم اما آنچه نباید شد ،
تا حواس بی حواسم را جمعت کنم رفته بودی...
حالا بین خودمان باشد که دنبال سر کَسَش هم
رفته بودی:)
اما این هم بین خودمان باشد که کَسَش
کسِ ماندن نبود!
عزیز صبورم...
قلبِ پر آهم...
ببخش مرا که بی حواس فرستادمت پی آنی که رفتن بود زمزمه آمدنش.
آرام بگیر قلبِ نا آرامِ من
من مرهمی از برای زخمهای رنگ به رنگت ندارم ؛
اما گواهی میدهم خدایت تسکین تمامشان
خواهد بود:))
#مأوا
یکی دو روزی بود همکارا
به قصد شوخی و اذیت میگفتن:
فلانی بشین بذار ازت یه عکس بگیریم،
فردا پس فردا اگه اتفاقی برات افتاد یه عکسِ درست و حسابی ازت داشته باشیم لااقل.
امروز شوخی شوخی داشت جدی میشد این قضیه!!
و خب...
حقیقتا ذهنم یاری نمیکنه که بخوام چیز زیادی درموردش بنویسم...
ولی یه روز حتما در موردش میگم؛
البته و صد البته "به شرط حیات".
الان فقط میتونم بگم:
الحمدالله علی کل حال:)
پ.ن:ولی من هنوز یه عکسِ درست و حسابی نگرفتماااا😅
#مأوا
جانا دلتنگ و پر از ناگفته آمدم تا بگویم و بشنوی از آنچه گذشت بر دل شکستهام!
آمدم تا بگویم که بدانی طاقت دل خستهام طاق شده!
آمدم تا بگویم دلِ بی دل شدهام دیگر تاب دوری ندارد!
بله آقا،
بله شاها،
آمدم بهر گله؛
گله از دوری و صبری که کاسهاش از لبریزی به سر ریزی رسیده!
گله از آدمیانی که چشم بسته و دهان باز میکنند که نکند خدایی نکرده بدون زدن سنگی به ویرانهی دلم از کنار و با احتیاط بگذرند.
آقای عزیز،
مرهم زخمهای دیروز و امروز،
امید تمام نامیدی ها،
به اشکهای عزادارانت قسم خرابهی دل من دیگر صبر سرش نمیشود،
دعوت و خیر و مصلحت سرش نمیشود،
تو و بین الحرمینت را میخواهد و بس.
به تنگ آمده جانم از این فراق و دعوتی که میسر نمیشود.
آقایِ امام حسینِ جان...
من دیگر دلم که هیچ تمام جانم تنگ تو و کربلای توست...:)❤️🩹
#مأوا