جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
💞#قصہ_دلبـرے 💞 #قسمت_چھـاردھم مطمئنشدهبود کهجوابم مثبتاست. تیرخلاص را زد. صدایشرا پایینتر آو
💞#قصہ_دلبـرے💞
#قسمت_پـانزدھم
دلم را برد، بههمین سادگی. پدرم گیجشدهبود که به چهچیز این آدم دلخوش کردهام. نهپولی، نهکاری، نهمدرکی، هیچ. تازه باید بعدازازدواج میرفتم تهران . پدرم بااین موضوع کنار نمیآمد. برایمن هم دوری از خانوادهام خیلی سخت بود. زیاد میپرسید: تو همهی اینارو میدونی و قبول میکنی؟!
پروژهی تحقیق پدرم کلیدخورد. بهش زنگ زد: سهنفر رو معرفیکن تا اگه سوالی داشتم، از اونا بپرسم! شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را دادهبود . وقتی پدرم باآنها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نهکه خوشش نیامده باشد، برای آیندهی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازکنارنجیاش. حتی دفعهی اول که اورا دید، گفت: این چقدر مظلومه!، باز یاد حرف بچهها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ میزد: شبیهشهدا، مظلوم. یاد حس وحال قبل از این روزها افتادم . محمدحسینی که امروز میدیدم، اصلاً شبیه آن برداشتهایم نبود. برایمن هم همان شدهبود که همه میگفتند.
پدرم، کمی که خاطرجمع شد، به محمدحسین زنگزد که:میخوام ببینمت! قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانهی دانشجوییاش زندگی میکرد. من هم با پدرومادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذرهای اظهار خجالت و کمرویی در صورتش نمیدیدم. پدرم از یزد راهافتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و سیر تا پیاز زندگیاش را گفت: از کودکیاش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلیاش. بعدهم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: همهی زندگیام همینه.، گذاشتم جلوت. کسیکه میخواد دوماد خونهی من بشه، فرزند خونهی منه و باید همهچیز این زندگی رو بدونه!
#ادامہ_دارد...💝
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5