💞#قصہ_دلبـرے💞
#قسمت_ھـفدھم
مسئول اعتکاف دانشآموزی یزد بود. از وسط برنامهها میرفت و میآمد. قرار شد بعداز ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفتهبود پیش حاجآقای آیتاللهی که بیایند برای خواندن خطبهی عقد. ایشان گفتهبودند: بهتره برید امامزاده جعفر(ع) یزد.
خانوادهها به این تصمیم رسیدهبودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند:یکی یزد یکی هم تهران.مخالفت کرد، گفت: باید یکی روساده بگیریم! اصلاً راضی نشد، من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواستهاش رسید.
شبتاصبح خوابم نبرد. دور حیاط راه میرفتم. تمام صحنهها مثل فیلم در ذهنم رد میشد. همهی آن منتکشیهایش. از آقای قرائتی شنیدهبودم: ۵۰درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی میتوان به توسل دلبست. بین خوف و رجا گیرافتادهبودم. بااینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتم. متوسل شدم.
زنگزدم به حرم امامرضا(ع). همان که خِیرم کردهبود برایش. چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح میدیدم. در بین همهمهی زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح: ما از تو به غیر تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی دِه که محبت نچشیده. همه را سپردم به امام(ع).
هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه میرفتم و روضه گوش میدادم. رفتم به اتاقم با هدیههایش وررفتم: کفن شهیدگمنام، پلاک شهید. صدای اذانمسجد بلندشد. مادرم سرکشید داخل اتاق و گفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!
ساعتشش ششونیم صبح خالهام آمد. بامادرم وسایل سفرهی عقد را جمع میکردند. نشستهبودم و برّوبرّ نگاهشان میکردم. بهخودم میگفتم: یعنی همهی اینا داره جدی میشه؟ خالهام غرولندی کرد که: کمک نمیکنی حداقل پاشو لباست رو بپوش! همه عجلهداشتند که باید زودتر عقد خواندهشود تا به شلوغی امامزاده نخوریم.
#ادامہ_دارد...💝
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5