eitaa logo
شـاید‌ من:)
484 دنبال‌کننده
905 عکس
258 ویدیو
5 فایل
[این منم بخشی از خودم که اینجا نشونش میدم☁️⚽️] _شیعه علی ابن ابیطالب:) کپی متون؟ از دل برآمده را کجایش میبرید؟ جوانه زدن؟دوم سومین ماه پاییز هزار چهارصد دو
مشاهده در ایتا
دانلود
شـاید‌ من:)
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [من رو خوشحال کردن خیلی اسونه، وقتی که یکی به حرفهام میخنده، کادو های کوچولو تو مناسبت های مختلف بهم میده، زیبایی هام رو بیان میکنه، دستام رو میگیره، وقتی حالم بده بغلم میکنه و به حرفهام گوش میکنه، از روزش برام تعریف میکنه؛ احساس میکنم واقعا تو اسمون قلبم ستاره زده میشه..] - بیست و هشتمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
شـاید‌ من:)
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [ ولی کلمات چقدر بار دارن، پر از بار مثبت و منفی و چقدر تاثیر گذار!ادم بایک حرف اشتباه میتونه، شخص دیگه ای رو که داره واسه زندگیش تلاش میکنه و سعی میکنه بهترین خودش باشه رو نا امید کنه، و این چقدر ظلم بزرگی میتونه باشه. حالا در مقابل چقدر میتونه بار مثبت داشته باشه، یعنی اگه یه ادم تلاش نکنه تو با امیدی که بهش میدی و توانایی هایی رو که به یادش میاری، باعث میشه به بهترین ورژنش تبدیل بشه ، و این چقدر لطف بزرگیه! از نظرم اگه یکم به بار کلمات توجه کنیم دنیا قشنگ تر میشه، اینطور نیست ننجون درون عزیزم؟:)] -بیست نهم نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [ از اینکه به خودم نگاه کنم و ببینم هیچ تلاشی برای آیندم نمیکنم متنفرم، و از اینکه ببینم من تلاش می‌کنم ولی نمیشه متنفر ترم.. زندگی داره روزهای عجیبی رو میگذرونه.. روزهایی که من باید براشون تلاش کنم و گهگاه کم میزارم، نمیدونم دلیل این کم گذاشتنه چیه.. ای کاش بخوابم و بلند شم ببینم ۷ساله بعد شده، من موفق شدم، با دوستام داریم موفقیتمون رو جشن بگیریم و خانوادم دارن تشویقم میکنن! ولی مشکل اینجاست که هیچکس نخوابیده تا ۷ سال دیگه بلند بشه! پس باید بلند شم که این خستگیا و شور رسیدن از خود رسیدن شیرین تره.. این روزها هم میگذره و من یه روز یادم میاد ، چقدر زمانی که خسته بودم بلند شدم تا رو پاهای خوام وایستم..] - سیمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [زندگی رو میبینی؟! عجیبه نه؟ یهو یه سری اتفاقات میوفته که تو حتی فکرش هم نمیکردی، نه اینکه اتفاقاتی باشه که غیر قابل انجام باشه نه، اتفاقاتی میوفته که غیر قابل پیشبینیه برات. زندگی جالبه هر روز رنگ جدیدی از خودش رو به نمایش میزاره، یه روز سبز، یه روز زرد و حتی یک روز طوسی. روزای تک رنگِ مطلق خوبن ها، ولی روزای رنگارنگ یه چیز دیگست ؛ اینطوریه که تو هر لحظه به خودت یاداور میشی که قدر این لحظه رو بدون که ممکنه یه دقیقه بعد یه اتفاقی بیوفته که حتی به ذهنت خطور هم نمیکنه! زندگی عجیبه، ولی من دوستش دارم چون هر روزم رو دارم سعی میکنم درست زندگی کنم!] -سی و یکمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [من از اینکه ببینم یکی داره جلو آب میشه و من نمیتونم کمک کنم بهش، احساس ناکافی بودن میگیرم و البته وقتی میام به یکی کمک کنم و اون دست من رو رد میکنه و طوری رفتار میکنه که انگار بهم نیاز نداره احساس اضافی بودن! من نمیدونم چطور احساساتم رو کنترل کنم؛ دلم میخواد به انسانها کمک کنم ولی خیلیا اونا در مواجه با این کمک من طوری رفتار میکنن که انگار من باعث و بانی این مشکلاتم! تَه همه زمانهایی که سعی کردم دست کسی رو بگیرم ولی دستم رو پس زد به این فکر کردم [ آیا تصمیم من اشتباه بود؟] از بُعد منفیش اگه بگذریم می‌رسیم به بُعد مثبتش! من از اینکه ببینم به یکی کمک کردم و اون تونسته قد علم کنه خوشحال میشم، حتی خیلی! همین خوشحال شدنمه که نمیزاره نسبت به انسان ها بی تفاوت باشم حتی اونایی که میدونم ممکنه دستم رو پس بزنن! همیشه به این فکر میکنم که حتی اگه دست من رو پس هم بزنن، یه روز یادشون میمونه که من خواستم بلندشون کنم ولی خودشون بلند نشدن! این چیز خوبی میتونه باشه برای اینکه از خودم چیزی به جا بزارم! اینطور نیست؟ میدونی! من آدمارو دوست دارم:)] -سی و دومین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
شـاید‌ من:)
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [من به جزئیات توجه بالایی دارم، یعنی به جزییات چیزهایی که دوست دارم توجه میکنم، مثلا [خودم] من به [خودم] خیلی توجه میکنم و همین توجه زیادمه که باعث میشه هروقت دچار تغییر میشم حسش کنم، قبلا از تغییر خیلی میترسیدم، اما الان نه، حتی اصلا دیگه نمی‌ترسم چون میدونم میخواد رشدم بده، میخواد دستام رو بگیره تا از موقعیت فعلی نجاتم بده و میخواد پروازم بده، همه اولش از پرواز میترسن ولی بعدش که پرواز میکنن، دیگه دلشون نمیخواد برگردن به موقعیت قدیمیشون، تغییر هم همین شکلیه اوایل ترسناکه ولی بعدش میبینی زیباییش خیلی بیشتر از ترسناکیشه:) ] - سی سومین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
شـاید‌ من:)
فقط یادتون نره ها:) امید دوباره میاد🌿
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [.امید مثل یه گلدون سبز میمونه سبزه سبزه ولی یهو زرد میشه خشک میشه ولی اگه نور بهش بدن آب بهش بدن دوباره جوونه میزنه از نظرم امید نیاز به یه دست دیگه داره یعنی یکی باید بیاد که کمکت کنه تا امیدت برگرده گاهی این دست، دست خانواده است، گاهی رفیق گاهی خودت و خیلی جاها خدا:)] - سی و چهارمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [حدود ۸ یا ۹ سالم بود و ما قرار بود بریم اردو از طرف مدرسه.. من روز قبل با کلی ذوق رفتم کلی خوراکی خریدم و کل روز تو فکر فردا بودم، اما شبش به حد فجیعی سرما خوردم.. تا صبح ارزو کردم خوب بشم، ولی خوب نشدم من اون اردو رو از دست دادم! از همونجا زندگی بهم ثابت کرد که همیشه اونطوری نمیشه که ما میخوایم و هرچیز که از قبل ذوقش رو داشته باشی هیچوقت اونطوری نمیشه که فکرش رو میکنی! زندگی غیر منتظره است..] - سی و ششمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [سلام مدت های زیادی میگذره که با تو حرف نمیزنم، تو این مدت اتفاقات خارق العاده ای رخ داده؛ از جمله اینکه بهار اومده و درخت ها سبز شده، به راستی قشنگ نیست؟! درون من هم به همراه درخت های خشکیده آی که پاشون رو به بهار گذاشتن تا سبز بشن، داره سبز میشه من دارم لذت میبرم از تک تک این روزهایی که سپری میشه و واقعا حس خوبی دارم از این زندگی، کاش همینقدر سبز باقی بمونه و دیگه خبری از خزان نباشه:)!] - سی و هفتمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [اتش بس🏳 با خودم به صلح رسیدم و امیدوارم تا اخرین روز عمرم بهش پایبند باشم:) زنده باد زندگی🌿] -سی و هشتمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [.یک جایی خونده بودم که نوشته بود اگه از نظر هم سن و سالهات یک ادم کسل کننده هستی تبریک میگم قدم رو درست برداشتی.. ولی حالا که نگاه میکنم از نظراطرافیانم خیلی کسل کننده ام درحالی که من فقط شاید کمی خسته باشم.. مثلا چند روز پیش من رو شبیه یه مادربزرگ خطاب کردن، مثل یک پیرزن پیر، یا گفتن فکر میکردیم ادم باحالی باشی ولی کسل کننده ای.. نمیدونم شاید تو اون دوره از زمان همچین طوری به نظر میرسیدم.. ولی من ادم کسل کننده ای نیستم لذتم رو میبرم از زندگیم و اگه گهگاه ازم درخواست کردین که اینکار رو کن و اونکار رو نکن و من مخالفت کردم دلیل این نیست که کسل کننده ام تنها دلیلش اینه که کمی خسته شدم و میخوام استراحت کنم.. به هرحال من با مادربزرگ بودن مشکلی ندارم:)))] - سی و نهمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
ننجونِ درونِ عزیزم؛ [سلام، راستش اونقدر از اخرین باری که باهات حرف زدم میگذره که شاید شمارش نامه هام از دستم در رفته باشه ! البته اونقدر میگذره که تو از خیلی از اتفاقا خبر نداری و من اونقدر درگیر بودم که یادم میرفت باید به فعل حالم رو بدم:) یه اتفاق خارق العاده افتاده، من یه تصمیم خیلی بزرگ گرفتم، قبلا توی سی و دومین نامه ام به شما و اولین نامه ام درموردش حرف زده بودم؛ گفته بودم گاهی خیلی الکی مهربون میشم و کنترلش نمیتونم کنم؛ راستش رو بخوای قبلا خیلی بهم اسیب میزد و حتی الان هم داره بهم اسیب میزنه ولی من هنوز هم باهاش مشکل ندارم اما از فهمیدم این میخواد روی اینده ام تاثیر منفی بزاره، تصمیم گرفتم این رفتارم رو تغییر بدم، در واقع با اینکه عاشق این شخصیتم ولی باید تغییر بدمش.. چون به قول مربی عزیزم: [یه سری ادمها لیاقت اینهمه مهربونی تورو ندارن..] پس تصمیمم رو گرفتم که این حجم مهربونی و این شخصیتم رو بزارم یخ گوشه دلم و دیگه در صندوقچه اش رو باز نکنم.. *" البته شاید واسه ادمهای مهم زندگیم بازش کنم:)" خلاصه که تصمیم بزرگیه و تاالان توش موفق‌ بودم.. واسم دعا کن؛ علاوه بر این ها توی زندگیم چیزی‌نمونده که بشم اونی که میخوام:) دعام کنکه زودتر بشه:) ] -فکر کنم چهلمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-