#پاراگراف
۴۷_بهانه
بهانه است دیگر،
بهانه ای برای یک دقیقه بیشتر درکنار هم بودن،
یک دقیقه آسوده تر نفس کشیدن،
یکدقیقه بیشتر خندیدن.
بهانه ای عجیب که بلند ترین شب سال لقب گرفت
و ما با باهم بودنمان نیز کوتاه ترین شب سال را رقم میزنیم، به گونه ای که پس از اتمام شب
رو به روی هم برای ذکر خداحافظی غمگین میشویم و اصولا بیان میکنیم[چقدر زود گذشت]
آدمی ایست دیگر،
یکدقیقه بیشتر را جشن میگیرد برای درکنار هم بودن!
آدمی معتقد است یکدقیقه
۶۰ ثانیه را شامل میشود و ۶۰ هزار صدم ثانیه،
مقدار زیادیست.
ما شبهای زیادی را بیشتر از یک دقیقه یلدا گذراندیم ،
شبهایی که احساس کردیم ساعت ها مجال رسیدن صبح را نمیدهند دلشان میخواهد تا آخر جهان نیز شب باقی بماند، در حالی که ساعت هیچ اینگونه بیان نمیکرد و تنها دلیل این حال آن بود که
تنها در کنج اتاق مشغول و مجبورِ دلداری به غمِ منِ عزیز بودیم واینگونه یلدا آمد تا ثابت کند
حتی اگر جهان یکدقیقه بیشتر شب را مجال دهد
ما میتوانیم طولانی ترین شب سال را به کوتاه ترین شب سال مبدل کنیم..
_سیده زهرا موسوی:)
هدایت شده از شـاید من:)
#پاراگراف
۶_ماجرا دستهایش
از زمانی که به دنیا آمدهام هیچگاه دستهایش را ظریف ندیدم.
هرگاه که دستی بر روی پیشانیام میکشد زمخت بودن دستهایش، انگشتانش و کف دستانش را دریافت میکنم؛ دستهایی که زحمات زیادی برایم کشیده است و شبهای زیادی تا صبح من را در خودش جا داده است لباسها و ظرفهای زیادی را شسته است و لقمه های زیادی گرفته است.
گاه هایی که بر روی صورتم دست میکشد تمام این زحمات بر روی صورتم مینشیند تمام ان خستگی ها،زمختی ها و غبار ها...
در تمام لحظات عمرم تا به حال دستهایش را ظریف و با لاکهای رنگارنگ که زنان دیگر میزنند ندیده ام، چون در تمام زندگیش هیچگاه به دستهایش،خودش تامل نکرده است و از زمانی که من در این جهان پا گشودم تمامش را وقف من کرده است.
در تمام پاراگرافی که به قلم اورده ام هیچ نامی از او نبردم اما تمام این پاراگراف نیم صفحهای برای شخصی غیر از مادر نمیتواند باشد...
_سیده ۲۱۳🌱
#پاراگراف
۴۸_کاش:)
اگر حالم را جویا شوی خواهی دانست که مدت هاست که به دنبالت میدوم،
در میان کوچه های تنگ و خیابان های طولانی،
در زیر باران های وسیع و گرد باد های عمیق،
میدوم تا تویی را بیابم،
میان این سختی ها و دشواری های زندگی!
به تو فکر میکنم،
تویی که در قلبم مدت هاست جاودانه شدی و مسیر خود را برای ماندن پیدا کردی؛
تویی که من در قلبت هیچ مکانی برای ارامش یافتن ندارم،
چگونه توانستی اینگونه الهام ببخشی بر تن بی روح خسته من؟
کجایی جان دلم؟
اینجا منی در انتظار تو ساعت را دنبال میکند،
ثانیه هارا میگذراند،
برای وجود بودن تو نفسی را بالا پایین میکند!
منی که حتی یک دقیقه در کنارت نبودم،
حتی یک دقیقه هم دستانت را در اغوش نگرفتم،
حتی چشمانم را تا به حال به چشمانت گره ندادم،
چرا انقدر عمیق میطلبمت؟
کاش توهم اینگونه مرا طلب میکردی،
کاش من بتوانم کس دیگر را طوری نگاه کنم که تورا مینگریستم،
کاش کسی مرا مانند عشق من به تو مرا طلب کند.
کاش..
کاش..
کاش..
_سیده زهرا موسوی.
#پاراگراف
۴۹_خواهر من
اکنون برای تو مینویسم برای تویی که با رفتار های کودکانه من ساختی و هربار همچو اقیانوس مرا
در اغوش کشیدی.
تو برای من
از خواهر
از برادر
از دوست
از همه همه فراتری
تو در هر شرایطی مادر شدی و من را در خودت پناه دادی،
پدر شدی و در شرایط سخت، کوه استوار زندگی ام شدی،
همچوخواهر همدم،
مانند برادر پناه و
بسان دوست شنوا.
من به تو وابسته ام، مانند
ساقه به ریشه،
ستاره به اسمان،
ماه به خورشید و
ماهی به دریا..
زیرا تو
در روزگار سختی ،تنهایی ،بیکسی، غم اندوه ، شادی
تو درکنارم بودی
من به همراه تو جاده های زیادی را طی کرده ام،
در مهمانی های زیادی خندیده ام،
شب های زیادی را سحر کرده ام و
روزهای زیادی تا شامگاه سخن گفتهام،
در طی این پانزده سال و اندی
تو حتی یک نفس هم من را به حال خود رها نکردی.
اکنون که قرار است از خانه پدری کوچ کنی و به مقصد عشق برسی،
وقت ان فرا رسیده که در باب این پانزده سال کمال تشکر را از تو به جای بیاورم
(سپاس ای نخستین شخص مفرد من
سپاس ای خواهرم)
_سیده زهرا موسوی
#پاراگراف
۵۰_لطافت.
گفته بودمش که من متعلق به این نسل و این زمانه نیستم!
من متعلق به آهنگ های ویگن در کوچه پس کوچه های ایران در بهار ۱۳۴۵ ام،
با کت های یقه اینگلیسی و دامن های چهارخانه،
با عشق هایی از جنس کوه، همانقدر استوار و عیان.
این زمانه تعلق خاطری به من ندارد!
بیش از منِ ساده، پیچیده و پر آب تاب است،
من مال ان دوره از زمانم
که انسانها بی دغل جنس میفروختند و بی دغل حرف را روانه زبانشان میکردند،
اما اکنون در این زمانه
بشر سرشار از سیاست است،
سیاستی که حتی در رابطه های عاطفیشان به چشم میخورد،
طوری سیاست میکنند که گویی با چرچیل در رابطه باشند،
طوری توقع زندگی پر زرق و برق دارند که در عقل کوچکشان معتقدند با ایلان ماسک در ارتباطند،
طوری بی رحم اند که انگار هیتلر شریک عاطفیشان است،
آرام باشید!
نفس بکشید!
دنیا انقدر که شما سخت گرفته اید سخت نیست،
لطیف و نرم است
چشمهایتان را باز کنید
گل ها و درختان و وزش باد را به هنگام پاییز بنگرید،
پر از لطافت است!
اما شما در عوض این لطافت
ساختمان های سخت را ساختید،
پل های سنگین را برروی رود های پر اوازه کشیدید و
دود را به خورد آسمان آبی دادید،
شما دنیا را خراب کردید
این دنیا در قدیم پر از لطوفت و آرامش بود،
اما حال
با شما تبدیل شده است به تاریکی مطلق!
من را برگردانید به آن دوران
و سپس رهایم کنید و برگردید
من نمیآیم..
_سیده زهرا موسوی
#پاراگراف
۵۱_تدفین
مُردن چیز عجیبی است،
فرض کن در یک آن، در اندکی از ثانیه، در واپسین چند دقیقه، دگر جانی در تن بی روحت نیست،
دگر قلبت در تکاپو تپیدن برای بیشتر زنده ماندن نیست،
دگر مغزت تلاشی نمیکند که افکار های متفاوت و عجق وجقت را طبقه بندی کند و
سعی کند تا آن را متوقف کند،
فرض کن دگر پاهایت میخواهند برای همیشه استراحت کنند،
چشمهایت دگر قرار نیست ببارد برای شخصی که روزی قلبت برای دیدنش در تکاپو بود،
دستانت دگر نیستند که اشکهایت را پاک کنند و مرهم زخم های درونت و دیگران شوند،
دگر قفسه سینه ات قرار نیست چفت قفسه سینه عزیزانت شود،
وگونه هایت پس دریافت آخرین بوسه دگر بوسه ای دریافت نمیکند،
موهایت دگر قرار نیست شانه شود
و کشیده شود از دست شانه ها،
و حالا
عزیزانت مینگرند بر تن بی روح و بی جان تو،
افکار هایشان سرته میرسد به کلمه ای کاش، واینجاست که تمامشان
میگردند به دور تن تو،
اشکهایشان را روانه تویی میکنند که قرار است به خاک بسپارنت.
پس از تدفین،
آشنایان تا ۱ هفته
دوستان تا ۱ ماه
اقوام تا ۱ فصل
و خانواده تا ۱ سال در یادت اند و
دگر
پس از آن خاموش میشوی از صفحه روزگار و هرچند گاهی
اندکی از آدمها فاتحه ای نثار روحت میکنند.
حال تویی و تو
تو و روحی که نمیشناسیش
روحی که خیره به تن بی جان توست
و التماس میکند برگردی اما
اینجا تویی ،
تویی و تو و دگر کسی نیست،
تویی و روحی که مدت هاست رهایش کردی..
آنجاست که میگویی
کاش زودتر میشناختمش تا اکنون تنها نباشم
و آغاز کاش ها میشود..
_سیده زهرا موسوي
#پاراگراف
۵۲_پروانه
دگر نمیتوانست احساساتش را در اعماق قلبش بدون هیچ سوگی دفن کند،
صبرش اتمام را سلام گفته بود
در تمام روز حواس پرتی هایش سبب خرابکاری اش میشد،
تصمیم اش را گرفت،
تصمیم گرفت پس از اتمام مراحل کاری امروز
هنگامی که به اتاق زیر شیروانی اش رفت
نامه را بنویسد،
حالش هیچ خوب نبود،
شروع اش کرد
[سلامی بر تو که پروانه های ابی و یاسی
در قلبم را به پرواز درآوردی و
سپس
با تیری خلاصشان کردی،
طوری که انگار نه انگار تا دیروز رنگ آبی بودند،طوری غرق رنگ سرخ کردیشان که انگار از ابتدای مسیر ، به رنگ گلگون سرخ مبدل بودند.
کلنجار های بسیار رفتم،
حتی حال هم نمیدانم چگونه باید برایت بنویسم،
لرزش دستانم،ریزش موهایم،اشکهای بی هوا چکیده ام، گونه های گلگونم
تمامش مدیون تو هستند.
نمیدانم چه چیز برایت بنویسم..
تا دیروز تورا بیشتر از خویشتن دوست میداشتم
حتی اکنون هم بیشتر از دیروز دوستت میدارم اما نبودت زیبا تر است
ترجیح میدهم از دور شاهدت باشم
از دور ببوسمت
از دور دراغوشت بکشم
از دور قلبم را لمس کنی و
از دور دوستت داشته باشم..
این آخرین نامه من برای توست،
برایت بهترین هارا آرزو میکنم جوانه قلبم:)]
فرستنده: خانم میم:)
_سیده زهرا موسوی
شـاید من:)
https://daigo.ir/secret/53280470 میشنوم همرو:)
#پاراگراف
۵۳_خاتمه
مرا ببخشید؛
اکنون که قصد کرده ام تیغ را برروی رگ های بیرون زده سبزم بکشم
هنوز هم اندک شوقی در درون قلبم جریان دارد که میتوانیم دوباره آغازش کنیم و به جریان بیندازیم این زندگی را ؛
حتی هنوز هم منتظر نشانه ای یا حرفی هستم که دست از کشیدن تیغ بر دارم اما شما بیشتر از هر آن دیگر درگیر خود هستید،
حق هم دارید البته،
من انقدر خود را درگیر شما کردم
و اشکهای شمارا در اغوش کشیدم که
که از یاد بردم
اشکهای آخر شب خودم هم نیز نیاز به دستی برای پاک شدن دارد،
به هرحال مدت های زیادیست که من از یاد رفته ام
هم من از یاد شما
هم من از یاد خودم،
من هم نیز مانند شما خود را فراموش کردم.
مرا ببخشید
که اکنون خاتمه میدهم به زندگی ساده ام؛
که اکنون تیغ را برروی رگهای آرزوهایم و احساساتم میکشم و نه
برروی رگ های دستم!
مرا ببخشید
گفته بودم حالم خوش نیست:)
_سیده زهرا موسوی
#پاراگراف
۵۴_ منِ دیگر
تمامی از وجود من بود،
بخشی از من که یافتم اش تا
قسمتی از من را تکمیل نماید و معنا ببخشد؛
گوش های شنوایی شد برای سخنانی که از زبانم خارج میشد؛
دستهایی دراز شده به سمتم بود که با پاهای خویش و ندیدن راهم، زمین خورده بودم؛
مژه هایی بود که غبار های چشمانم را پاک میکرد؛ لبخندی بود که تسلی جان من بود؛
چسب زخمی بود که بر روی بدنم چسبیده میشد...
به راستی او تکمیل کننده من بود نیمه دیگر پر لیوان،
اصلا او خود من بود در خاندانی دیگر:)
_سیده زهرا موسوی
#پاراگراف
۵۵_سفید
به ناخن هایم نگاه میکنم
به مراتب بالا جویده شده اند
و حالا حالت سر گرد به خود گرفته اند.
به گوشه ناخنم نگهی میاندازم
هنوز اندک ناخنی هست که با دندان نکنده باشمش؛
این عادت از کودکی به همراهم بود
از همان زمان
که غذا را بر روی سفره میریختم
و مادر سرم داد و هوار میکرد که سفره را تمیز کنم،
آن کار مادر واقعا سبب شد که جالا آدم تمیزی باشم و
لباسهای سفید استین بلند را تمیز نگهشان دارم؛
در اینجا هیچکس به اندازه من در غذا خوردن تمیز نیست و هیچکس به اندازه من برای تمیز نگه داشتن لباسش از سوی پرستاران تشویق نمیشود.
درست است که در آن زمان با هر جیغی که برسرم میکشید، استرسی تمام وجودم را در بر میگرفت
و بغض هایم یکی پس از دیگری همراه بزاق دهانم به حلقوم قورت میرفت ولی حداقل باعث شد اکنون من ادم تمیزی به نظر برسم.
در ان زمان هم یاد گرفته بودم که چگونه با ترسم مقابله کنم برای همین است که در اینجا من از همه ساکت تر به نظر میرسم و از این پرستاران طوسی پوش نمیترسم؛
مادرم نقش به سزایی در زندگی ام داشت،
هرگاه که دادی برسرم میکشید
و من در اتاق حبس میشدم و میترسیدم،
به سر انگشتانم نگاهی میانداختم و با خود تصور میکردم که الان تمام این ترس ها و اشک ها و نگرانی هایمن ، به سر انگشتانم یعنی در ناخن هایم میرود.
پس من با دندان میکندمشان تا ترس نیز از وجودم کنده شود.
درست است که این تفکر اشتباه بود اما من با هربار که اینکار را تکرار میکردم همان باعث میشد آن هیولا ترسناک ترس
از من دور شود.
پرستار در را باز میکند
و قرص هایم را به دستم میدهد
از او سوال میپرسم:
+قول میدی اگه قرصامو خوب بخورم برام اسمارتیز بیاری؟
_اره قول میدم،حالا قرص رو بگیر بزار دهنت.
پس به ذوق اسمارتیز
قرص هارا سریع پس از دیگری با آب قورت میدهم و درخواست اسمارتیز را میکنم
و او نیز
از جیبش ۶ تا دانه اسمارتیز به دستانم میدهد.
اسمارتیز هارا نگاه میکنم
کاربرد اسمارتیز و قرص یکی است
یکی شفا میبخشد و دیگری شادی،
انسان های عادی هم اسمارتیز میخورند اما وقتی من آن هارا با آب پایین میدهم آن ها مطمعن میشوند دیوانه ام
دیوانه ای در اتاق ۷۵ تیمارستان نور.
_سیده زهرا موسوی
هدایت شده از شـاید من:)
#پاراگراف
۳۲_علمدار
خبر اوردند که عباس به دنیا امده است
ام البنین(ع) پس از غسل
قنداقی سپید را تن عباسش کرد که
گویی رخت دامادی را بر تنش میبست!
امیر الموئمنین در مسجد کوفه بود،
هنگامی که به منزل رسید
ام البنین با رویی گشاده درب را گشود.
با تبسمی شیرین به سمت قنداقه عباس رفت .
او را به سینه چسباند و دمی عمیق از گردن فرزند نو رسیده اش گرفت.
چندی نگذشت که او را به آغوش گرم پدرش سپرد .
مولا پس از گرفتن عباس در گوشه ای از منزل نشست، همه ی اهالی منزل به دور پدر و برادر تازه متولد شده جمع بودند :
برادر بزرگتر حسن علیه السلام ، برادر کوچکتر حسین علیه السلام ، خواهرش زینب کبری سلام الله علیها و مادرش ام البنین سلام الله علیها ...
و حالا عباس با آمدنش خانواده تکمیل نموده بود.
مولا دقیقه ای به چشمان پر فروغش ، لبهای سرخش ، دستان کشیده و پاهای کوچکش خیره ماند
گویی چشم ها ، دست ها ، و پاهای عباس را در عاشورا دید،
اشکی از چشمان مبارکش چکید
خم شد
بوسه ای بر پیشانی عباس نهاد و
پس از آن نوبت به چشم ها ، دست و پاهایش رسید ...
ام البنین با چشمانی خیره صحنه را نظاره میکرد
در دل میگفت : مگر عباس ایرادی داشت که امیر الموئمنین اینگونه اشک میریزد و میبوسد؟
دلش طاقت نیاورد از مولا پرسید:
_ مولا جان ! عباس مشکلی در بدن دارد که چشمانتان بارانی است ؟ چرا بوسه هایتان همراه با سوز و غم است ؟
مولا تبسمی غمگین کرد و فرمود :
+ مشکل؟ عباس من هیچ مشکلی ندارد
من آن روزی را میبینم که این دست و پا و چشم فدای حسینم (ع) میشود ... او عباس است :
سقای نینوا ، علمدار کربلا ...
ام البنین به فکر فرو رفت . همه ی اهالی خانه چشم به لب های او دوختند ؛
ام البنین درنگی کرد. سپس دستانش را دراز کرد
عباس را در اغوش کشید و بویید
و سپس دور سر حسین (ع) چرخاند و لب از لب گشود :
_عباسم صدقه ی حسینم...
نویسنده؟سیده زهرا موسوی
شـاید من:)
ما اصالتا ترک هستیم. موقع ولادتمان، بعد از اذان و اقامه، اسم عباس را در گوشمان میخوانند. بچههایمان
#پاراگراف
۵۶_ اصالت پدری
ما اصالتا مازنی هستیم؛
به مخصوص ارادت حضرت عباس؛
شب هفتم را عزا ابلفضل میدانیم
و رخت سیاه را برای او تن میکنیم!
ما مازنی هستیم؛
در روز تاسوعا
در روستای [درون کلا ]
درب تمام خانه های محله
را باز میگذاریم
تا مهمان های اباعبدالله پس از امدن دسته های پرشور، در خانه ها پذیرایی شوند؛
ما اصالتا مازنی هستیم
در دسته های عزاداریمان علاوه بر زنجیر زنی،
علم داری در میانمان داریم
که علم را میچرخاند به یاد عباس علقمه:)
ما مازنی هستیم
دوستدار امام عباس:)
_سیده زهرا موسوی