حق داشت اگر تابوت
بر شانه هایش سنگینی میکرد
اخر علی[ع] ، تمام ارزوهایش را
شبانه بر دوش میکشید..
نه تو حرف میزنی
نه حسین
نه حسن
چیشد اون خنده ها؟
اخه یه حرفی بزن..
ببین میتوانی بمانی، بمان.
عزیزم، تو خیلی جوانی بمان.
چه کم دارد این زندگانی؟!
شـاید من:)
#پاراگراف ۴۵_آدمها.. من ادمهارو دوست دارم و دلم میخواد باهاشون ارتباط بگیرم؛ ولی اونا اونطوری نیستن،
بابت تک تک نظراتی که دادید ممنونم،
همرو خوندم و اینکه میبینم انسان های شبیه من هم تو این دنیا هست باعث خرسندیم میشه..
#منِ_سبز
#ننجونِ_درونِ_من
ننجونِ درونِ عزیزم؛
[من به هرچیزی که حس کنم
ممکنه دیگه برای من نباشه،
دیگه علاقه قبل رو نسبت بهش ندارم!
مثل انسان ها، یه سری موزیک ها، یه سری کتاب ها؛
انگار تو اطرافیان اونا باید فقط متعلق به من باشه و وقتی واسه همه آشنا به نظر میاد، دیگه دوستشون ندارم..
میفهمین چی میگم؟!
انگار یه چیزایی اینطورین که من زودتر از همتون پیداشون کردم و باید متعلق به من باقی بمونه و وقتی میبینم اون دیده شده احساس میکنم دیگه مال من نیست، دیگه خاص نیست.
من ادم چیزهای کوچیکی ام که خودم بزرگش کردم.]
- بیست و ششمین نامه من به مادر بزرگِ درونم:)-
وقتی فکر میکنم ممکنه من رو برای همیشه فراموش کنه ولی یادم میاد،
چیزی که دوست داشت رو بهش کادو دادم و اون تا همیشه جلو چشمشه:)))