✍️سیّد #احمد_رشتى مى گوید:
💢 #تاریخ1280هجرى_قمرى به عزم زیارت بیت اللّه از رشت به تبریز رفتم و از آنجا مركبى كرایه كرده و روانه شدم ، در منزل اوّل سه نفر دیگر با من رفیق شدند.
در یكى از منازل بین راه خبر دادند كه قدرى زودتر روانه شویم كه منزل آینده خطرناك و مخوف است #كوشش_كنید_كه_از_كاروان_عقب_نمانید.
از این جهت دو سه ساعت به صبح مانده راه افتادیم هنوز یك فرسخ نرفته بودیم كه هوا منقلب شد و برف باریدن گرفت به طورى كه رفقا هر كدام سرهاى خود را 👳به پارچه پیچیدند و تند رفتند من هم هر چه كردم كه بتوانم با آنها بروم ممكن نبود سرانجام از آنها عقب ماندم و ناچار از اسب پیاده شده و در كنار راه نشسته و #متحیر_بودم مخصوصاً به خاطر ششصد تومان پولى كه براى هزینه سفر همراه داشتم نگرانى بیشترى داشتم .
با خود گفتم : همین جا تا صبح مى مانم و به منزل قبلى بر مى گردم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه داشته خود را به قافله مى رسانم .
#در_این_اندیشه بودم كه در برابر خود باغى دیدم كه باغبانى با بیلش برف درختان را مى ریخت تا مرا دید جلو آمد ✋🔶و گفت : كیستى ؟
🔷گفتم : رفقایم رفتند و من مانده ام و راه را نمى دانم .
🔶به زبان فارسى فرمود: #نافله_بخوان تا راه را پیدا كنى . من مشغول نافله شدم نماز شب تمام شد باز آمد و فرمود: نرفتى ؟
🔷گفتم : واللّه راه را نمى دانم .
🔶فرمود: #جامعه_بخوان .
من زیارت جامعه را از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم از جا بلند شدم و زیارت جامعه را تماماً از حفظ خواندم .
🔶باز آمد و فرمود: نرفتى و هنوز اینجایى ؟
🔶بى اختیار😭 گریه ام گرفت ، گفتم : آرى راه را نمى دانم .
#ادامه_مطلب 👇
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2382037001C2d978a4435