📚 #از_بهشت
همینطور که آب را روی سنگ قبر میریخت و روی آن دست میکشید، با پسرش حرف میزد:
«آره ننه. دیشب هم سخت نبود. عوضش پیش تو بودم.»
بعد، عقب نشست. نگاهش را به اطرافش گرداند و ادامه داد:
«هیی! ... پیش همهی این بچهها. چی خیال کردی؟ گمت کرده بودم، پیدات کردم، مگه میشه بذارم برم. هرچند سال هم بگذره، با همین اتاقک آهنی، اینجا بهشته.»
با دستهای چروکیدهاش چارقدش را درست کرد.
آستینهایش را پایین کشید. لبخند زد.☺
_ غذایی که دیشب فرستادی، دست درد نکنه... راستی اون آب و نون بیاتی که با هم افطار میکردیم رو هنوز یادته؟ قربانعلی جان چیزی گفتی؟ دیگه رویت را زمین نندازم؟ شرمنده آقا نشی؟ فردا که اومدن، بگم چشم، دیگه اینجا نمونم؟
ننهعلی دستهایش را باز کرد و خودش را روی قبر علیاش انداخت. شانههایش از گریه تکان میخورد.
_ خودت میایی دنبالم. منتظرت هستمها! همینجا پیش خودت خاک برم. قول بده...
✍🏻 *سوده سلامت* ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
شادی روح همه شهدا و مادران شهید صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۹
#شهیدقربانعلی_رخشایی_مهماندوست
╔══❖•°🥀🕊°•❖══╗
@mazahb
╚══❖•°🥀🕊°•❖══╝
@mazahb
📚 #از_بهشت
همینطور که آب را روی سنگ قبر میریخت و روی آن دست میکشید، با پسرش حرف میزد:
«آره ننه. دیشب هم سخت نبود. عوضش پیش تو بودم.»
بعد، عقب نشست. نگاهش را به اطرافش گرداند و ادامه داد:
«هیی! ... پیش همهی این بچهها. چی خیال کردی؟ گمت کرده بودم، پیدات کردم، مگه میشه بذارم برم. هرچند سال هم بگذره، با همین اتاقک آهنی، اینجا بهشته.»
با دستهای چروکیدهاش چارقدش را درست کرد.
آستینهایش را پایین کشید. لبخند زد.☺
_ غذایی که دیشب فرستادی، دست درد نکنه... راستی اون آب و نون بیاتی که با هم افطار میکردیم رو هنوز یادته؟ قربانعلی جان چیزی گفتی؟ دیگه رویت را زمین نندازم؟ شرمنده آقا نشی؟ فردا که اومدن، بگم چشم، دیگه اینجا نمونم؟
ننهعلی دستهایش را باز کرد و خودش را روی قبر علیاش انداخت. شانههایش از گریه تکان میخورد.
_ خودت میایی دنبالم. منتظرت هستمها! همینجا پیش خودت خاک برم. قول بده...
✍🏻 *سوده سلامت* ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
شادی روح همه شهدا و مادران شهید صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#شهیدقربانعلی_رخشایی_مهماندوست
انتشار با صلوات بلامانع است
╔══❖•°🕋 °•❖══╗
https://eitaa.com/joinchat/2382037001C2d978a4435
╚══❖•°🕋 °•❖══╝