چه طبع بلندی میخواد که آدم برا یه "عزیزی" یه کاری کنه و اون کارِخودش رو ناچیز و ناقابل بدونه...
البته یه وقتایی هم اینقد خوب میشن و برا ادم سنگ تموم میذارن که آدم شرمندهشون میشه...
تا دید دور و بر حسینش خلوت شد، با خودش گفت من که همهی هستیم برا حسینمه، بذار این دوتا پسرم رو هم قربونیش کنم...
گفتحسینم
دوستدارمایندوگلرانذرچشمانتکنم
بیشازاینچیزیندارمتاکهاحسانتکنم
اگه اجازهی جنگیدن و میدون رفتن بهشون ندی، من پیش مادرمون فاطمه شرمنده میشم...😔
تا تنهایی و غربت حسینو دید، گفت
گر کسی نیست مخور غصه منو طفلانم...
همچو پروانه بگردیم به دور "سر" تو😭