eitaa logo
مذهــبـیـون
10.3هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
996 ویدیو
21 فایل
آقا جان! اگردیدم‌ونشناختم سلامٌ‌علیکم(: #اللّٰهم‌عجل‌لولیک‌الفرج • • _کپی؟! +مشکلی نداره ! ناشناس @Gomnam_newest تبلیغات‌ @tablighat_mazhabiyon
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧨 حیف نیست دهنی که اسم امام حسین(ع) میاره فحش بده؟!؟ @mazhabi_yon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 گر چه من سربازی هیچ و ساده ام سر خوشم مهدی (عج) بود فرمانده ام😎😎 @mazhabi_yon
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ۸۱_۸۰ 🦋 ((تفسیر قرآن)) سال شصت ودو، من و با واسطه هایی وارد واحد شدیم. واحد، آن زمان در مستقر بود و محمد حسین معاون بود؛ ولی چون مسئول واحد حضور نداشت، رهبری و فرماندهی بچه ها با ایشان بود. آشنایی من با او از همان زمان بود! وقتی به منطقه رفتیم، یک فضای بر واحد حاکم بود.✨ این فضا، به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود. فکر میکنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد، یکی از بهترین و شیرین ترین دوران و حتی زندگی بود.👌🏻 همه مسائل معنوی، مثل و دیگر اعمال را به خوبی انجام می دادند. وقتی نیمه شب بلند می شدی، همه را درحال راز ونیاز 🤲 با خدا می دیدی. این به خاطر اهمیتی بود که محمد حسین به نماز شب می داد! ما شب ها می رفتیم شناسایی و روزها، برنامه هایی مثل :کلاسهای آموزشی، جلسات قرآن و ادعیه داشتیم. در مناسبت های مختلف، محمد حسین پیشنهاد می کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد. یک روز آمد گفت : «علی آقا! بهتر است ما در کنار قرائت قرآن، برنامه تفسیر هم بگذاریم.» گفتم: «این کار اهل فن می خواهد و از توان من خارج است.» گفت: «خب! از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده ‌؛ مثل .» گفتم: «کتاب دم دست نیست. اینجا تفسیر از کجا می شود پیدا کنی؟!» می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. با خودم گفتم :«بهانه خوبی است..... تا او بخواهد کتابی پیدا کند، چند ماه گذشته است.» اما محمد حسین همان موقع یک جلد کتاب کتاب تفسیر المیزان به من داد وگفت : «این هم کتاب؛ دیگر مشکلی نیست. از روی همین برای بچه ها تفسیر بگو.» دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم. وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد، خودش فکر همه جایش را هم می کند. 💠زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه خود خواند واز صحنه رود ──━━━❖ مذهبیون❖━━━── ‎ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @mazhabi_yon ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه۸۴_۸۲ 🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ٨۴_٨٢ 🦋 ((دوره آموزشی)) من تازه را پشت سر گذاشته و وارد واحد شده بودم. یک روز یکی از هم دوره های آموزشی که در بود، برای دیدن محمد حسین به واحد ما آمد. می خواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیت منطقه باهم صحبت کنند. من با آن بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر می کردم که او از من پایین تر است، خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرف هایشان گوش دادم؛ بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آنها صحبت خصوصی داشته باشند. بنده خدا حرف هایش را زد و رفت. محمد حسین با ناراحتی 😔از جایش بلند شد و با تندی 😠به من گفت: «شما هنوز نمی دانی وقتی دو نفر دارند با هم صحبت می کنند، نباید حرف هایشان را گوش دهی؟ شاید این بنده خدا می خواست حرف های شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش با خبر شود. شما نیروی اطلاعاتی هستید؛ خودتان می دانید که بعضی مسائل محرمانه است و لازم نیست همه از آن با خبر شوند.» بعد از کنار من رفت. او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت، با اینکه عصبانی بود و برخورد تندی با من کرد، اما اصلا دلگیر نشدم، چون می دانستم به خاطر خودش نیست، بلکه ملاحظه کاری را که باید انجام شود، می کند. من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم. واقعا درست می گفت و این درس خوبی برای من شد، زیرا در به ما می گفتند هرکسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود، آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد. آن روز محمد حسین با برخورد بجایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد. 💠عارفان با عشق عارف می شوند بهترین مردم معلم می شوند 💠 با عارف مکمل می شود هر که عاشق شد معلم می شود ((جزیره مینو)) محمد حسین همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچه‌ها را در زمینه های مختلف کار آزموده کند و از هر فرصتی برای این کار استفاده می کرد. یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تأکید داشت. یادم است زمانی که در بودیم، من تازه رانندگی یاد گرفته بودم. آن روز قرار بود تعدادی از بچه ها، از جمله محمد حسین به شهر بروند. مقر اطلاعات در بود. به همین خاطر یک نفر باید آن ها را به شهر می رساند. من تازه از مرخصی آمده بودم. محمد حسین رفت پیش و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد. خیلی تعجب کردم، چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند و قرار هم بود به شهر بروند، ولی با این حال محمد حسین مرا انتخاب کرد. خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست. آنجا بود که متوجه منظورش شدم. در طول مسیر نکات مختلف رانندگی را به من گوشزد می کرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی می کردم، ترسم ریخت واعتماد به نفس پیدا کردم. این یکی از روش های آموزشی او بود. سعی می کرد بچه ها روی پای خودشان بایستند ودر عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود. 👌 ایشان در برخوردها ومعاشرت های معمول به مسائل کوچکی توجه می کرد که شاید خیلی از آن ها برای ما پیش پا افتاده بود، اما با توجه به ظرافت و دقّت نظری که داشت، هیچ چیز هر چند کوچک از نظرش پنهان نمی ماند. 💠قیامت که از بازار مینو نهند منازل به اعمال نیکو نهند ──━━━❖ مذهبیون❖━━━── ‎ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @mazhabi_yon ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وسـط ِ جبهــہ بهــش گفتم ! الان چه وقت خوندنہ؟  گفت: از ڪجا معلوم دیگہ وقت ڪنم و شروع ڪرد نمــاز خوانــدن ... "السلام علیڪم ورحمة اللہ وبرکاتہ" را ڪہ گفت … یڪ خمــپــاره آمد پَر ڪشید!💔🌱 @mazhabi_yon
⊰|•🌻•| ⊱ مثـلا تصمـیم بگـیریـم امـروز هـواے دل امـام زمانـمون رو بیـشتر داشـته باشیـم! 🌱 @mazhabi_yon
↻🔗↑✿. . • شنونده غیبت مانند غیبت ‌ڪننده‌است 🌻‌"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ🌹🍃 |•
جواب منو بدید...👣 خدایی شبہا تا ساعت چند بیدارے؟ دو، سه، شایدم چهار🤔'` چیکار میکنی ⁉️ حتما با گوشی کار میکنی👀.. دنبال چی هستی🖇 این همہ ساعٺ بیدارے خب بنده خدا یک ربع وقت بزار نماز شب بخوان☺️ دنبال هرچی هم هستی بہش میرسی از برکت و رحمت تـــــا آرامش و اخلاص و 🌿 @mazhabi_yon
|💣🖇| . . سربازی که از جنگ می گریزد. از آنکه پایش را در جنگ نمی گذارد نفرت انگیز تر است ... @mazhabi_yon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧠 🍃 از انرژی منفی دیگران حس خوب بگیر😍 انرژی منفی یا واسه رشدته...💪 یا حرف های مفت پشتته....😏 @mazhabi_yon
چند‌‌شب‌پیش یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم ... هنوزم‌پریشونم🚶🏻‍♂️- نوشته‌بود ! یه‌شب‌خواب‌شهیدرومیبینھ🌱 بهش‌میگه: +روح‌الله‌ازاونورچه‌خبر !؟ شهید‌میگھ _خبرای‌خوب... تاسال‌۱۴۰۰ظھور‌انقدر‌نزدیک‌میشه‌کھ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌جمعه‌میاد ؟! میگین‌آقا‌چند‌ساعت‌دیگه‌میاد (:🖐🏽 ! خلاصه‌کھ اگه‌مجازی‌نمیذاره‌خودسازی‌کنی ؛ یه‌مدت‌نباش‌اصلا ... هرچیزی‌که‌تورو‌از‌مولات‌دور‌میکنه‌، بریز‌دور ؛ واݪسلام ↻ @mazhabi_yon
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ٨۶_٨۴ 🦋 ((داخل سنگر)) محمد حسین بعضی وقت ها شوخی های جالبی می کرد، اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند. یک بار داخل نشسته بودیم و محمد حسین مشغول شوخی بود. رو به من کرد و با خنده😄 گفت : «علی آقا! یک وقت از دست ما ناراحت نشوی. تقصیر خودم نیست که حرفی می پرانم؛ اینها همه اثرات آن خون هایی است که در زمان مجروح شدن، توی بیمارستان به من وصل کرده اند. هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است.» ((گمنام نام آور)) در قرارگاه اهواز بودیم. شب همه‌ بچّه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود. در نیمه های شب از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم. هیچ کس در محوطه نبود. وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم، دیدم یک نفر دارد توالت ها را می شوید. با خودم گفتم چرا این وقت شب؟! 🤔 وقتی نزدیک تر شدم، دیدم محمد حسین است، از فرصت استفاده کرده ونیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود. با دیدن محمد حسین از خودم خجالت کشیدم. هر چه باشد او بود، نمی دانستم چه کار کنم. جلو رفتم و از محمد حسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم، اما قبول نکرد. دلش می خواست تنها باشد اصرار هم فایده نداشت، به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود. 💠مرا کشت خاموشی ناله ها دریغ از فراموشی لاله ها 💠کجا رفت تأثیر سوز ودعا کجایند مردان بی ادعا 💠کجایند شورآفرینان عشق؟ علمدار مردان میدان عشق 💠کجایند مستان جام الست؟ دلیران عاشق، شهیدان مست 💠همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام آورند ‎ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @mazhabi_yon ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ٨۹_۸۷ 🦋 ((نماز شب)) زمانی که در مهران مستقر بودیم، موقعیّت منطقه خیلی خطرناک بود! چون هم ما به می رفتیم و هم عراقی ها گشتی هایشان را جلو می فرستادند. فاصله خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو هم جنگل بود. گاهی می شد که عراقی ها با تعداد زیادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچّه های واحد را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند. آن شب هوا بارانی🌧 بود. من ، و محمد حسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم. نیمه های شب باران خیلی شدید شد؛ به طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد. من وقتی بیدار شدم، دیدم همه جا خیس شده است.😧خواستم بچّه ها را بیدار کنم،دیدم محمّدحسین نیست! فقط مهدی گوشه ای خواب است. فکر کردم محمّدحسین زودتر از من متوجّه آب افتادن سنگر شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است. با عجله خارج شدم تا به او کمک کنم؛ امّا در کمال تعجّب او را ندیدم!! باران هم آنقدر شدید می بارید ک چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد. همان طور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه می کردم و دنبال محمّدحسین می گشتم ، یک دفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد..؛ گفتم شاید به نظرم رسید و من اشتباه کرده ام امّا با این حال برای اطمینان بیشتر، کمی به تانکر نزدیک شدم. دیدم بله!...مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده است. با خودم گفتم حتما گشتی های عراقی هستند و محمّدحسین را هم اسیر کرده اند؛ به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم. چند لحظه همانطور، بدون هیچ عکس العملی، سر جایم ایستادم به جلو چشم دوختم. لباسش عراقی نبود؛ مطمئن شدم از بچّه های خودی است و حرکاتش هم مشخّص بود پناه نگرفته است. آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم. صحنه ای دیدم که درجا خشکم زد!😳 او، محمّدحسین بود که داخل یکی از چاله های پشت تانکر به نماز ایستاده بود!!! آن هم در آن باران شدید...... لحظاتی بدون اینکه بخواهم ، محو حرکاتش شدم؛ واقعا چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران🌧 خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد..؟! از تماشای حالات عرفانی اش سیر نمی شدم. آنقدر در خودش غرق بود که اصلاً متوجه حضور من نشد. دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود، به طرف سنگر برگشتم، مهدی هم بیدار شده بود. آن شب باران بخشی از سنگر را خراب کرد. صبح وقتی داشتیم همه باهم آن را درست می کردیم، محمّدحسین اصلا به روی خودش نیاورد. معلوم بود که شب متوجه من نشده است. خیلی دلم می خواست راجع به آن زیر باران برایم حرف بزند، امّا مطمئن بودم امکان ندارد و بالاخره همه این اسرار را با خودش برد.✨ 💠هوای کوی تو از سر نمی رود آری! غریب را دل سرگشته با وطن باشد ──━━━❖ مذهبیون❖━━━── ‎ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @mazhabi_yon ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
طوری😍🤤 🌱
📚 ✍گويند پادشاهی نیمه شب خواب دید که زندانی اش بیگناه است؛ پس آزادش کرد و گفت حاجتی بخواه. گفت: وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا رها کنی نامردیست‌ از دیگری... حاجت بخواهم....🌿✨ @mazhabi_yon
حَضرَتِ عِشقْ عَجَبْ كربْ و بَلايى دارَدْ شَبِ جُمعه حَرَمَشْ حـال و هَوايى دارَدْ ♥️ @mazhabi_Yon
😁 ‌ آقا‌پناهیان: +ان‌شاءالله‌همه‌پسرا‌مزدوج‌بشن...💍 -جمعیت‌همه‌گفتن [الهی‌آااامین]🤲😅 +نگاشون‌کن... مثل‌این‌‌دخترایی‌که‌خواستگار‌ندارن‌ میگن‌الهی‌آمین... :))😜 -جمعیت‌زدن‌زیر‌خنده😂 +پسرا‌باید‌عین‌مرد‌برن‌خواستگاری نه‌اینکه‌بشینن‌تو‌خونه‌ دعا‌کنن‌خواستگار‌بیاد‌واسشون😐😂 @mazhabi_yon