🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_اول
🔸تولــد (به روایت مادر)
صفحات 23_21
#پارت_سوم 🦋
دقایقی نگذشت که درد عجیبی به سراغم آمد.
این بار وحشت زده تر از دفعه قبل،صدا زدم:((غلامحسین!))
او سراسیمه وارد اتاق شد:((چی شده باز؟چیزی به نظرت آمده؟!))
گفتم:((نه...! آثارحمل در من پیدا شده،باید سراغ قابله بروی.))
بدون اینکه حرفی بزند لباسش را پوشید و به سمت حیاط دوید و زیر شُرشُر باران به راه افتاد.
بعد از رفتن او من بلند شدم،پرده اتاق را کنار زدم.باران🌧 به شدّت می بارید،این را هم از صدای آن می شد درک کرد و هم از برخورد قطرات💦شدید باران با سطح آب حوض در وسط حیاط خانه.
درختان و گل ها از سیلی سخت باران سر خم کرده بودند🌳💐
و من غرق در#تفکّر بودم. همه جا ساکت بود.
آرامش عجیبی😊به من دست داد،خواب از سرم پرید.
فقط فراز های((یا کریمُ یا رب))بر زبانم جاری بود و به آن نور سفید خیره کننده فکر می کردم.
طولی نکشید که همسرم با قابله رسید و شروع کرد به آماده کردن وسایل مورد نیاز.دوباره درد به سراغم آمد،بی تاب شدم. قابله مشغول کار شد و باز صدای همسرم را می شنیدم که این بار،آیات📖
#سوره_مریم را تلاوت می کرد که آرامش بخش وجودم بود.
سوره که تمام شد،صدای دل نشین فرزندم بلند شد😍
قابله در اتاق را باز کرد و بیرون آمد:((آقای یوسف الهی...خدارا شکر!☺️
همسرت سالم و فرزندت پسر است)).
او ابتدا#سجده کرد و سپس وارد اتاق شد. بعد از دلجویی از من،نوزادم را بغل کرد و چندین بارشکر خدا را بر زبان جاری نمود. فقط دیدم زمزمه می کند:
((محمّدعلی،محمّد شریف،محمّد مهدی،محمّدرضا)) و این هم محمد حسین☺️.
متوجّه شدم دنبال نامی می گردد که با محمّد شروع شود،زیرا او با خدای خود عهد کرده بود که هر پسری به او عطا کند،اسمش را محمّد بگذارد. واقعاً هم وقتی نام محمّدحسین بر زبانش جاری شد، نا خودآگاه مظلومیت و محبوبیت حسین بن علی(ع) در ذهنم نقش بست.
نامش را #محمّد_حسین گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت خود✨
و در #شب_نزول_قرآن📖،این فرزند را به ما عطا کرد،دلمان روشن شد.
او نوزادی خوش سیما و جذّاب بود.کمتر کسی بود که با دیدنش به وجد نیاید،امّا آن نور هنوز هم ذهن مرا درگیر کرده بود.
محمّد حسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی اش.
پنج شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان حسین بن علی(ع)شروع شد. در روضه ها وقتی که وعّاظ روضه علی اصغر می خواندند، مرتب
محمّدحسین در آغوشم بود اشک
می ریختم و اوج دلدادگی به ساحت مقدّس سالار شهیدان و محبّت به
اهل بیت(ع) را چاشنی شیری می کردم که او از آن تغذیه می نمود.
حدود بیست و دو ماه از تولّدش
می گذشت که...
✾━═━❖مذهبـــــیون❖━═━✾
راه شـهــــــــــــدا ادامه دارد...
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓
❖ @Mazhabi_yon ❖
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت سردار سر افراز سپاه
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
🔹صفحه ۵۹_۵۷
#پارت_بیست_و_پنجم 🦋
《قبل از عملیات والفجر یک》
قبل از عملیات والفجر یک بود.
زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند.
فاصله ما با #عراقی_ها در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!!
این باعث می شد بچّه های #اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند.
خیلی نگران بودم؛
#محمّد_حسین_یوسف_الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم.
او راحت و قاطع گفت:
«ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.»
🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای #شناسایی رفته بودند.
آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با #علیرضا_رزم_حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم.
دوتایی به طرف خط رفتیم.
وقتی رسیدیم،گفتم:
«من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.»
⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️
تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟»
با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟»
خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن:
«امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥
آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم.
همگی روی زمین خوابیدیم و آیه
"وَ جَعَلْنا" را خواندیم.
ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛
بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند.
نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭
عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند.
یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند.
بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند.
ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻»
خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃
گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛
اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند.
قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم،
یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉
آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم.
موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم.
زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود.
همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند.
فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛
به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال #سجده هستند.گویا سجده شکر بود.😳
بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند.
خیلی تعجب کردم!!
محمد حسین را کناری کشیدم ...
──━━━❖ مذهبیون❖━━━──
┏⊰✾✿✾⊱━━─━━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#بزرگمون💔
میگفت:
سجده های نمازتون رو #طولانی تر کنید
که
#شیطانلعین😈
عقده#سجده
دارد😏
#گردآنخانهبگردمکهدرآنخلوتتوست💔
@Mazhabi_yon✨