#شہیدانہ⇜{🕊🍃}
⸾🌻🌿⸾_
اگہ¹نفر²هزارتومن🔋⃞📞
بهمونقرضبدهـ⃞🧮
تاآخرعمریادمونمےمونہ☎️⃞🔍
تاعمرداریمـخودمونو⃞🗞️
مدیونشمےدونیمـ🧾⃞
اما📎⃞🗑️
#شهدا⃞♥️✨
'جونشون'روبراے🔨⃞🖇️
اینمردمـدادن⛓️⃞🔭
خیلےازحرفاشونروزمینموندهـ. :)
#دلتنگحرم🖤🥀
#اربعین♥️
@Mazhabi_yon
#تلنگرانہ📛
•●[خیلےهاگفتند:
شهـداشرمندهایـم 📞
خیلےهاشنیدند:
شهـداشرمندهایــم 😞📻
خیلےهاهم نوشتند:
شهـداشرمندهایــم😔✍🏻
همھ و همھ #شرمندهایــم💔
امانمےدانـــم
چــند نفر سعےداریـــم از ایݧ
شرمندگےخـــارج شویــ
#شہدا🗣
#رزمندهایم😎✌️🏻
@Mazhabi_yon
♥جــَــوان گُُــمــنـامــ...♥:
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۶_۴۵
#پارت_بیستم 🦋
((مسجد جامع))
یک روز دخترم ،انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد😁 و
گفت:«این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران بر می گردد.»
آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد.
برای انیس دوری از همسر، آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت.
طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد؛
چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت تر به کار و زندگی اش
می رسید.
((مسجد امام))
روز ها می گذشت؛ #تظاهرات✊ مردمی درتهران و سایر شهر ها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل #شهدا می پیوستند.
در کرمان نیز #انقلابیون تصمیم به تجمّع گسترده در روز جمعه، ۲۴ آذر ۱۳۵۷ ش؛
در محلّ مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه#شهید_حسن_توکلی، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند.
ناصر آن روز ها کرمان بود.
یک روز قبل از تجمّع گفت:«قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم ها نیز در این تجمّع حضور داشته باشند.»
دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد.😥
به اندازه ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت.😔
بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمّع شرکت کردند.
آن روز فقط ذکر گفتم و دعا🤲 خواندم.
حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم.
چندین بار در خانه آمدم؛
به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم.
برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم.
شب بود که....
⸭ــــــــــــــــــ⸭ مذهبیون ⸭ــــــــــــــــــ⸭
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━┓
❖ @mazhabi_yon ❖
┗━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
•••••••
ڪربلا رفتـن،دلمیخواد
وڪربلایۍموندن،سر!
هـرڪہاز سرگذشت،
دلبـرۍمــۍڪند...🍃
👤| حاجحسینیڪتا
#شهادت
#شهدا🌿
@mazhabi_yon
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۹_۱۳۷
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋
((لبخند زیبا))
<ادامه>
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه #محمّد_حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند.
محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر #آتش گرفته بودند.
ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.
گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین #منفجر می شد؛
امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.
انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳
من و #مظهری_صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم.
فقط حدود هفتاد و پنج #خمپاره شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯
خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت.
وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود
جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
«رفتم تمام مواضعشان را دیدم.
#میدان_مین که اصلا ندارند،
آن کانال را جدید کَندند ،
تازه دارند #سنگر هایشان را می زنند.
خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»
محمّدحسین تمام این #اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود!
شاید اگر شب این #مأموریت را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد.
برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود.
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:
«اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»
💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم
که کیمیای سعادت رفیق بود ، #رفیق
((تپۂ شهدا_مرز خطر))
در عملیات #والفجر چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم.
محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود.
آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد.
لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود.
هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم #دشمن روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد.
صبح زود می رسید پای تپۂ #شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود، ....
<ادامه دارد>
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مذهــبـیـون
{•🌿•}
اگہ¹نفر²هزارتومن
بهمونقرضبدهـ
تاآخرعمریادمونمےمونہ
تاعمرداریمـخودمونو
مدیونشمےدونیمـ🧾😥
اما
#شهدا'جونشون'روبراے
اینمردمـدادن⛓️
خیلےازحرفاشونروزمینموندهـ💔:)
#یادمونباشهمدیونشهدایےمـ✋🏼