eitaa logo
مذهــبـیـون
10.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1هزار ویدیو
21 فایل
آقا جان! اگردیدم‌ونشناختم سلامٌ‌علیکم(: #اللّٰهم‌عجل‌لولیک‌الفرج • • _کپی؟! +مشکلی نداره ! ناشناس @Gomnam_newest تبلیغات‌ @tablighat_mazhabiyon
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙈 کی شود با تــ💞ـــو… نـــ۹۰ــود گردد😉🌹 سهم یـــ💸ــارانه ام…😐😂 🙈 😂😅 @mazhabi_yon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..🌱 آخرت مانند گل است 🌺 تا دست دراز کنی آن را بچینی🌻 اول خار آن آزارت میدهد🌵 ولی بعد بوی خوش آن تو را شاد کرده😃 و غم خار را هم از بین می برد...☺️ ۱۲۹📖 💐 @mazhabi_yon
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای نصرالله باختری 🔹صفحه ١٢٧_١٢۵ 🦋 و را فرستادند و خودش هم با من آمد کنار ماشین. وقتی بچّه‌ها رسیدند، محمدحسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها بست. من دیدم ماشین وضعیّت بدی دارد، یعنی احتمال غرق شدنش خیلی زیاد است؛ به همین دلیل به اکبر شجره گفتم : «اکبر! اگر الآن آقا محمد حسین به من بگوید برو روی ماشین، من نمی روم بالا.» اکبر گفت: «برای چی؟!» 🤔 گفتم : «به خاطر اینکه خیلی خطرناک است. نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیّتی است!» همین طور که با اکبر حرف می زدم، یک دفعه آقا محمّد حسین که لودر ها را آماده کرده بود، صدا زد «زود برو بالا! می خواهیم ماشین را بیرون بکشیم.» من بدون اینکه حرفی بزنم، فوری رفتم بالای ماشین؛ در صورتی که همان چند لحظه پیش، چیز دیگری به اکبر گفته بودم. همه اینها به خاطر برخوردهای بود. وقتی انسان او را همیشه آماده به کار می دید و وقتی آن صلابت، قاطعیت کلام، صفا، صمیمیت و دوستی اش را می دید، نمی توانست فرمانش را اطاعت نکند. ((پتوی خاکی)) یادم است تازه با آقا محمد حسین آشنا شده بودم. هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم. فقط می دانستم که در ، معاون برادر راجی است. یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد شد، دیدم خیلی خسته است. 😞 موقع خواب😴بود. اولین برخوردم با ایشان بود. با خودم فکر کردم چون ایشان واحد هستند، حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم؛ برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را آوردم،اما در کمال تعجب دیدم دو تای پتوی خاکی را از کنار برداشت. آن ها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید. با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد. خیلی ناراحت شدم، 😔 با خودم گفتم: «ببین چه کسانی در زحمت می کشند؛ من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم، اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده اش، حتّی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.» این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود، تا اینکه بعد از مدّتی به مرخصی رفتم. فرصت خوبی بود تا در مورد خانوادهٔ ایشان تحقیقاتی بکنم. ودر صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد، انجام بدهم. با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، امّا باورم نمی شد. خانه 🏠 بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصوّر کرده بودم، خیلی فرق داشت. حتّی یادم است یک ماشین🚖هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند. وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است. آنجا بود که متوجّه شدم رفتار آقا محمّد حسین نشانهٔ چیست! در واقع بی اعتنایی او به دنیا ، کاملاً در رفتارش مشخص بود. 👌 💠عشق بازی، کار بازی نیست ای دل، سر بباز زآنکه گوی نتوان زد به چوگان هوس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای "محمّد علی کارآموزیان" 🔹صفحه:١٣٠_١٢٨ 🦋 ((ارتفاعات کنگرک)) بعد از ، وقتی از "ارتفاعات کنگرک" برمی گشتیم، من و تنها داخل یک ماشین بودیم. همهٔ بچّه ها بار و بنه را جمع کرده و رفته بودند و ما آخرین نفرها بودیم. توی ماشین🚖صحبت می کردیم و می آمدیم. محمّد حسین گفت: «رادیو📻را روشن کن!» به محض اینکه رادیو را روشن کردم، سرود" کجایید ای شهیدان خدایی" شروع شد. با شنیدن این سرود یک مرتبه محمّد حسین ساکت شد. مستقیم به جادّه نگاه می کرد. یک دستش روی فرمان و دست دیگرش هم روی شیشهٔ ماشین بود. چنان محو سرود شده بود که دیگر توجّهی به اطرافش نداشت. احساس می کردم که فقط جسمش اینجاست،گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود. حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم به دنبال خود می کشید. وقتی سرود تمام شد؛ باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی نزد. 💠کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی 💠کجایید ای سبک بالان عاشق پرنده تر، ز مرغان هوایی 💠کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را در گشایی 💠کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی 💠کجایید ای درِ زندان شکسته بدا ده وامداران را رهایی.. ((جبهه حسینیّه)) گاه مأموریّت های که بچّه‌های می رفتند، خیلی سخت و دشوار بود. گاهی شرایط جوّی نامناسب بود. گاهی منطقه صعب العبور ⛰بود و گاهی از نظر موقعیّت خطرناک و ناامن بود. گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می دادند و یک شناسایی را طاقت فرسا می کرد.. خطر، در و بیش از هر جای دیگر، نیروها را تهدید می کرد، امّا وجود این سختی ها ذرّه ای در روحیّه بچّه ها تأثیر منفی نمی گذاشت. شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطّلاعات و عملیّات علاقه داشت. یکی از مأموریت‌های ما در "جبههٔ حسینیّه" بود. آن روز من و محمّد حسین با ، و چند نفر دیگر از بچّه ها قرار بود جلو برویم. خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشتنمان را با آن ها هماهنگ کنیم. حدود ساعت هفت صبح 🕖 از خطّ خودی خارج شدیم. به محض حرکت ما، هوا طوفانی شد. گردباد🌪شدیدی در گرفت و طوفان، شن های بیابان را به سر و روی بچّه ها می ریخت. حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش می رفت. حدود چهار ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم. نزدیکی های ساعت یازده 🕚بود که دیگر طوفان فروکش کرد. بچّه‌ها همه خسته بودند. 😞 اوضاع بد جوّی، تاب و توان همه را گرفته بود. کار شناسایی را انجام دادیم و.... 🍃🌸🍃 شهید «عليرضا مظهري صفات» بيست‌ و چهارم مهر 1345، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. تا پايان مقطع متوسطه در رشته رياضي درس خواند، به‌ عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و سوم خرداد 1367، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و صورت، شهيد شد. مزار وي در زادگاهش‌ واقع است. برادرش حميدرضا نيز به شهادت رسيد. 🍃🌸🍃 «شهید حسن یزدانی»، در تابستان 1348،در شهر کرمان متولد شد. ایشان در واحد اطّلاعات عملیات لشکر 41 ثاراللّه مشغول به خدمت شد. و در عملیّات ٨ حضوری شایسته داشت. و در بهمن سال ١٣۶۴ در اثر بمباران شیمیایی منطقه، به شدت و در تاریخ ١۴ اسفند همان سال به لقاءالله پیوست. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ریاضی هم جلوی کرونا کم آورد و قوانین ش شکسته شد 🤔🤔🤔🤔 . . . . *اگه جمع بشیم کم میشیم*😔 @mazhabi_yon
بسم‌الله‌ارحمن‌ارحیم🌿
بسم‌رب‌الحسن‌العسکری🌱
امروز‌امام‌حسن‌(ع)♡ یک‌روزه‌شدن😍🌿