🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷
#قسمت_چهل_و_نهم 🦋
((شیوۂ محمّدحسین))
رابطه محمّدحسین با نیروهای زیر دستش، رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همۂ این ها،
فردی بود خیلی خونسرد و آرام.👌
شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد!!!
در عملیات #والفجر چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم
و آنجا #سردار_سلیمانی ، بچّه های #اطلاعات را توجیه کند.
ما نیم ساعت دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود، خیلی ناراحت شد.
وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمّدحسین گفتند:«چرا دیر آمدید؟»
خب! من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم؛😔
اما محمّدحسین با همان حالت
همیشگی اش که یک لبخند در گوشۂ لبش بود ، خیلی خونسرد😊 گفت:
«معذرت می خواهیم!...جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد.»
ما وقتی حالت محمّدحسین را دیدیم، ناراحتی خودمان را فراموش کردیم.
این برایمان جالب بود که محمّدحسین بدون کوچک ترین دلخوری،
برخورد مافوقش را می پذیرد و اصلاً دلگیر نمی شود!!
💠حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند
وَ اِنْ یَــکاد بــــخـــوانـــید و در فــراز کنیــــد
((سلمانی))
مدّتی بود که #محمّد_حسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن💇♂ را یاد بگیرد.
یک بار آمد و به بچّه ها گفت:« هرکس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و میخواهم یاد بگیرم.»
آن روز تعدادی از بچّه ها، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد.
خب!...کارش هم بد نبود.
از آن به بعد دیگر محمّدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچّه ها بکند، خیلی لذت می برد.🤗
هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق☺️ سرش را اصلاح می کرد؛
حتی زمانی که #مجروح شده بودم و به خاطر #جانبازی در آسایشگاه بستری بودم،
به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد.
یادم است یک بار....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقامولایی
🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷
#قسمت_پنجاه🦋
((سلمانی))
<ادامه>
یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود، بعد از اینکه سر مرا اصلاح💇♂ کرد، خواستم مو ها را جمع کنم،
نگذاشت و ناراحت شد.
گفتم:«حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است، جمع کنم.»
گفت:«نه!...خودم باید این کار را انجام بدهم.»
و آخر هم نگذاشت.
دلش میخواست زحمتی که می کشد، خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد.
💠هزار نکتۂ باریک تر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
((روحیه جوانمردی))
یک روز #محمّد_حسین همه بچّه ها را در واحد جمع کرد و گفت:«بیایید باهم کشتی🤼♂ بگیریم.»
برادر #شهید_امیری هم بود.
ایشان سنگین وزن بود و جثّه ای قوی داشت. قرار شد هرکس توانست همه را زمین بزند، با امیری کشتی بگیرد.
بچّه ها یکی یکی مسابقه می دادند و هر که برنده میشد با نفر بعد کشتی
می گرفت.
ظاهراً وضعیت من از بقیّه بهتر بود، همه را زمین زدم✌️ و بالاخره نوبت آن شد که با آقای امیری دست و پنجه نرم کنم.
تمام نیرو و توانم را جمع کردم ، چون میدانستم که حریفم فرد قدر و توانایی است.💪
سعی کردم با تمام توان کشتی بگیرم
چند لحظه ای نگذشته بود که موفق شدم امیری را زمین بزنم و
نفر اول شدم🥇.
کشتی تمام شد و بچّه ها متفرق شدند؛
حدود یک ساعت بعد برای انجام کاری با محمّدحسین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
توی مسیر محمّدحسین پرسید:
«قبلاً کشتی می گرفتی؟!🤔»
گفتم:«بله!»
پرسید:«کلاس می رفتی؟»
گفتم:«نه!...توی مدرسه و خانه با دوستان تمرین می کردم.»
گفت:«خیلی خوب است، ولی نباید این کار را می کردی.»
گفتم:«چکار کردم؟!😳»
گفت:«امیری برادر شهید بود و تو نباید به این شکل جلوی جمع او را زمین
می زدی.»
دقت محمّدحسین خیلی برایم عجیب بود.
بله!...او درست می گفت و آنجا بود متوجه روحیۂ #جوانمردی او شدم.
💠نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
========~*~========
: (#شهید_محمد_امیری)
:
«محمد امیری» از نفرات واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 و دستچین شده توسط سلیمانی در بزرگترین آزمون زندگیاش در روز 25 تیر 1362کمتر از دو هفته قبل از عملیات والفجر3، نزدیک مهران نمرهی قبولی گرفت و بهشهدا پیوست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای "محمّد علی کارآموزیان"
🔹صفحه:١٣٠_١٢٨
#قسمت_پنجاه_و_چهارم🦋
((ارتفاعات کنگرک))
بعد از #عملیّات_والفجر_چهار، وقتی از
"ارتفاعات کنگرک" برمی گشتیم، من و
#محمد_حسین تنها داخل یک ماشین بودیم.
همهٔ بچّه ها بار و بنه را جمع کرده و رفته بودند و ما آخرین نفرها بودیم.
توی ماشین🚖صحبت می کردیم و می آمدیم.
محمّد حسین گفت: «رادیو📻را روشن کن!»
به محض اینکه رادیو را روشن کردم، سرود" کجایید ای شهیدان خدایی" شروع شد.
با شنیدن این سرود یک مرتبه محمّد حسین ساکت شد.
مستقیم به جادّه نگاه می کرد.
یک دستش روی فرمان و دست دیگرش هم روی شیشهٔ ماشین بود.
چنان محو سرود شده بود که دیگر توجّهی به اطرافش نداشت.
احساس می کردم که فقط جسمش اینجاست،گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود.
حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم به دنبال خود می کشید.
وقتی سرود تمام شد؛ باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی نزد.
💠کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
💠کجایید ای سبک بالان عاشق
پرنده تر، ز مرغان هوایی
💠کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را در گشایی
💠کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
💠کجایید ای درِ زندان شکسته
بدا ده وامداران را رهایی..
((جبهه حسینیّه))
گاه مأموریّت های #شناسایی که بچّههای #اطّلاعات می رفتند، خیلی سخت و دشوار بود.
گاهی شرایط جوّی نامناسب بود.
گاهی منطقه صعب العبور ⛰بود و گاهی از نظر موقعیّت #دشمن خطرناک و ناامن بود.
گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می دادند و یک شناسایی را
طاقت فرسا می کرد..
خطر، در #اطّلاعات و #عملیّات بیش از هر جای دیگر، نیروها را تهدید می کرد، امّا وجود این سختی ها ذرّه ای در روحیّه بچّه ها تأثیر منفی نمی گذاشت.
شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطّلاعات و عملیّات علاقه داشت.
یکی از مأموریتهای ما در "جبههٔ حسینیّه" بود.
آن روز من و محمّد حسین با #مظهری_صفات، #یزدانی و چند نفر دیگر از بچّه ها قرار بود جلو برویم.
خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشتنمان را با آن ها هماهنگ کنیم.
حدود ساعت هفت صبح 🕖 از خطّ خودی خارج شدیم.
به محض حرکت ما، هوا طوفانی شد.
گردباد🌪شدیدی در گرفت و طوفان، شن های بیابان را به سر و روی بچّه ها می ریخت.
حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش می رفت.
حدود چهار ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم.
نزدیکی های ساعت یازده 🕚بود که دیگر طوفان فروکش کرد.
بچّهها همه خسته بودند. 😞
اوضاع بد جوّی، تاب و توان همه را گرفته بود.
کار شناسایی را انجام دادیم و....
🍃🌸🍃
شهید «عليرضا مظهري صفات» بيست و چهارم مهر 1345، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. تا پايان مقطع متوسطه در رشته رياضي درس خواند، به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و سوم خرداد 1367، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و صورت، شهيد شد.
مزار وي در زادگاهش واقع است. برادرش حميدرضا نيز به شهادت رسيد.
🍃🌸🍃
«شهید حسن یزدانی»، در تابستان 1348،در شهر کرمان متولد شد.
ایشان در واحد اطّلاعات عملیات لشکر 41 ثاراللّه مشغول به خدمت شد. و در عملیّات #والفجر ٨ حضوری شایسته داشت.
و در بهمن سال ١٣۶۴ در اثر بمباران شیمیایی منطقه، به شدت #مجروح و در تاریخ ١۴ اسفند همان سال به لقاءالله پیوست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۵_۱۳۳
#پارت_پنجاه_و_ششم🦋
((معجزه))
یک روز با #محمد_حسین برای انجام کاری رفته بودیم.
معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از #لندکروز استفاده می کردیم.
آن روز محمّدحسین پشت فرمان بود.
با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت.
یک دفعه وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقّف کرد😨.
جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود.
حسین فوراً ترمز کرد، ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله موفّق نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد😰.
فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدّت تصادف می کنیم.
به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم:
«یا ابوالفضل!...»
روی پاهایم خم شدم.
چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم😓؛
امّا اتّفاقی نیفتاد😳.
ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند،
متوقّف شد.
من چند لحظه در همان حالت #صبر کردم. امّا دیدم نه!...خبری نیست.
آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم.
در کمال تعجّب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است🤔.
اطرافم را نگاه کردم، امّا خبری از او نبود.
منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد.
از محمّدحسین پرسیدم:« پس این راننده و ماشین چه شدند؟!😳»
در حالی که نفس عمیقی می کشید،
گفت:«او باید می رفت.»
متوجه حرفش نشدم.
خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد،
کنار جاده دو #سجده_شکر به جا آورد.✨
وقتی دوباره سوار ماشین شد،گفتم:
«باید بگویی که او کجا رفت؟!»
گفت:«خب رفت دیگر😊»
گفتم:«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!🤔توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود.
آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!😯»
کمی اخم هایش را درهم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن😠.»
گفتم: «باشد، قبول✋»
گفت: «ببین!...#معجزه توی #منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.»
خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید:«قرار شد دیگر چیزی نپرسی🤫.»
نمی توانستم سؤال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد؛
امّا مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن اتّفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!🤷♂
💠فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۷_۱۳۵
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋
((لبخند زیبا))
#مأموریت های واحد #اطلاعات عموماً در شب انجام می گرفت؛
چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند.
#رزمندگان شب ها به #شناسایی
می رفتند و روزها به کار های خودشان
می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند.
آن روز هر کس مشغول کار خودش بود.
محمّدحسین هم داخل سنگر بود.
نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد.
گرد و خاک و غبار تمام #منطقه را پوشانده بود.
چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع #محمّد_حسین متوجه طوفان شد.
با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت:
«خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.»
گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳»
گفت:«بله!...بهترین فرصت است.»
دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯
جلو رفتم و با التماس گفتم:
« بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.»
گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.»
گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.»
گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.»
گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟»
گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.»
هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت.
او به سرعت طرف دشمن رفت.
همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد.
دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را.
فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود.
هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد.
دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد.
دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم.
#سنگر های عراقی را زیر نظر گرفتم.
نگهبان هایشان سر پست بودند؛
اما از محمّدحسین خبری نبود.
همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم.
داخل کانال دشمن نشسته بود؛
نمی دانستم چه کار می خواهد بکند .
از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود.
هوا روشن و آسمان صاف بود.
کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند.
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۹_۱۳۷
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋
((لبخند زیبا))
<ادامه>
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه #محمّد_حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند.
محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر #آتش گرفته بودند.
ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.
گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین #منفجر می شد؛
امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.
انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳
من و #مظهری_صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم.
فقط حدود هفتاد و پنج #خمپاره شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯
خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت.
وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود
جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
«رفتم تمام مواضعشان را دیدم.
#میدان_مین که اصلا ندارند،
آن کانال را جدید کَندند ،
تازه دارند #سنگر هایشان را می زنند.
خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»
محمّدحسین تمام این #اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود!
شاید اگر شب این #مأموریت را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد.
برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود.
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:
«اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»
💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم
که کیمیای سعادت رفیق بود ، #رفیق
((تپۂ شهدا_مرز خطر))
در عملیات #والفجر چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم.
محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود.
آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد.
لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود.
هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم #دشمن روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد.
صبح زود می رسید پای تپۂ #شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود، ....
<ادامه دارد>
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای "حمید شفیعی"
🔹صفحه ۱۴۰_۱۳۹
#قسمت_پنجاه_و_نهم🦋
((تپّهٔ شهدا _مرز خطر))
یک شب که تازه از راه رسیده بود، دور هم جمع شدیم و به صحبت نشستیم.
گفتیم: «#محمّد_حسین! تو این همه میروی جلو، یک بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتّفاقی می افتد.»
جمع خودمانی بود و محمّد حسین می توانست حرف بزند.
لبخندی زد 😊 و گفت : «اتّفاقاً همین پریشب یک اتّفاق جالب افتاد.
رفته بودم روی تپّهٔ شهدا و توی #سنگر_عراقی_ها را می گشتم، که یک مرتبه مرا دیدند.
من هم سریع فرار کردم. آن ها دنبالم افتادند.
من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپّه پایین آمدم.
نرسیده به #میدان_مین، چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشهٔ تپّه تراشیده شده بود.
فوراً داخل آن شدم، جا برای نشستن نبود، به ناچار ایستادم.
خیلی خسته بودم. 😞دائم چرتم می گرفت.
چند بار در همان حالت خوابم برد، 😴
دوباره بیدار شدم.
عراقی ها از تپّه پایین آمدند و شروع به جستجو کردند.
اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم، به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند.
حدود یکی دو ساعت #تیراندازی کردند؛
بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند.
من همان طور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم. 📿
همه جا را گشتند، امّا اصلاً متوجّه شکاف نشدند.
من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.»
به محمّد حسین گفتم: «توی آن شرایط چطور خوابت می برد؟!»
گفت: «اتّفاقاً بد نبود! چرتی زدم و خستگی ام هم بر طرف شد.»
گفتم: «نترسیدی؟»
با خنده 😄 گفت: «اصلاً خیلی با صفا بود.
کیف کردم!
جای تو هم خالی بود. 😉»
گفتم: «خب! بعد چی شد؟»
گفت : «هیچی! عراقی ها خوب که همه جا را گشتند و خسته شدند، ناامید و دست از پا درازتر توی سنگرهاشون رفتند.
من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم؛ میدان مین را رد کردم و به خطّ خودمان بر گشتم.»
وقتی خاطره محمد حسین تمام شد، همهٔ بچّه ها نفس راحتی کشیدند.
این اولین بار نبود که محمّد حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
#شجاعت و #شهامت او برای همه جا افتاده بود.
شاید یکی از دلایلی که بچّهها اصرار می کردند تا او از خاطراتش و از اتّفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده بود، تعریف کند، همین شجاعت او بود.
آن ها می دانستند او به خاطر روحیّه بالایی که دارد، همیشه تا مرز #خطر و گاهی حتّی آن سوی مرز خطر هم پیش می رود، و قطعاً خاطرات جالبی می تواند داشته باشد.
💠تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٢_١۴١
#قسمت_شصتم 🦋
((ترکش گلو))
زمانی که بچّه ها از #شناسایی برگشتند، من داخل مقر خواب بودم.
نمیه های شب بود، احساس کردم کسی مرا تکان می دهد.
چشمانم را باز کردم، #محمد_حسین بود.
گفتم : «چیه؟ چی شده؟!»
با دست اشاره کرد که بلند شو.
گفتم: «چرا حرف نمی زنی؟!»
به گلویش اشاره کرد. دیدم ترکشی به گلویش خورده و #مجروح شده است.
دستپاچه شدم، با عجله برخاستم : «کی این طور شدی؟»
با دست اشاره کرد برویم، ماجرا را از همراهانش پرسیدم.
چون بچّه ها خسته بودند، قرار شد محمد حسین و#تخریب_چی را من به بیمارستان منتقل کنم، خود محمّد حسین هم بخاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود، ترجیح می داد من او را ببرم.
حالش اصلاً خوب نبود با توجّه به مدّت زمانی که از #مجروح شدنش می گذشت، خون زیادی از بدنش رفته بود. 😥
رنگش پریده بود و من ترسیده بودم بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم.
داخل ماشین که نشستم توانش را کاملاً از دست داده بود.
وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بیهوش بود؛ امّا نکتهٔ خیلی عجیب برای من این بود که
وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لب هایش تکان می خورد.
وقتی خوب دقّت کردم، متوجّه شدم #ذکر می گوید.
قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه محمّد حسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند؛
به همین خاطر،
وجود من در آنجا فایده ای نداشت.
از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم.
💠نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چـــه کنم حـــرف دگـر یاد نداد استــادم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٧_١۴۴
#قسمت_شصت_و_دوم🦋
((دکل دیده بانی))
و اتاقک در دل آسمان گم شده بود.
ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازه یک ساختمان بیست طبقه، 🏢 بدون هیچ حفاظی قد کشیده بود.
و امشب می بایست من از آن بالا بروم؛
کاری که هر شب بچّههای #اطلاعات می کردند.
نگاهی به #محمد_حسین انداختم.
همچنان آرام و مصمّم منتظر من بود. ☺️
اضطراب😰 را از چهره ام می خواند.
لبخندی 😊زد : «نگران نباش! من هم پشت سرت می آیم.»
بسم الله گفتم و میله ها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پلّه های دکل گذاشتم.
نور ماه🌙زیر پایم را روشن کرده بود.
هر چه بالاتر می رفتم، همه چیز روی زمین کوچکتر می شد.
خیلی با احتیاط و آرام پیش می رفتیم.
نگاهی به بالا انداختم، هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم، لحظه ای مکث کردم، دیدم دیگر نمی توانم بالاتر بروم تا همین جا خیلی از زمین🌍 دور شده بودیم.
این افکار باعث شده احساس خستگی 😞کنم پاهایم شروع به لرزیدن کردند!
محمّد حسین که دید توقّفم طولانی شده، پرسید : «چیه؟ چرا نمی روی بالا؟»
گفتم : «نمی توانم، خسته شدم»
گفت : «برو! چیزی دیگر نمانده.
پایین را نگاه نکن، من پشت سرت هستم.»
گفتم: «محمّد حسین پاهایم دارند می لرزند، 😓 نمی توانم بروم.»
گفت: «خیلی خب! همان طور که هستی صبر کن.»
بعد سعی کرد تا چند تا پلّه بالاتر بیایید.
گفتم: «کجا می آیی؟»
گفت: «صبر کن!»
خودش را بالا کشید. دست هایش را دو طرف من گذاشت و گفت : «حالا بنشین روی شانه های من.»
گفتم: «برای چی؟!»
گفت : «خب بنشین خستگی در کن!»
گفتم: «آخر این طور که نمی شود.»
گفت: «چاره ای نیست، بنشین! کمی که خستگی ات رفع شد، دوباره ادامه می دهیم.»
چاره ای نبود آن قدر و خسته و ضعیف 😰بودم که نمی توانستم ادامه بدهم، کار دیگری هم نمی شد کرد..!
آرام روی شانه های محمّد حسین نشستم، این کار هم برایم سخت بود؛ 😥
اینکه او بایستد و من روی شانه هایش بنشینم..
در واقع محمّد حسین با این کارش هم باعث شد خستگی ام رفع شود و هم روحیّه ام تغییر کند.😊
لحظه ای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم.
دیگر زانوهایم نمی لرزید انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شد. 💪
وقتی به بالای دکل رسیدیم، نفس عمیقی کشیدیم و گوشه ای نشستم.
نگاهی به اطراف انداختم همه چیز به شکل غرورانگیزی زیر پایم کوچک شده بود! 😌
باد خنکی که آن بالا می وزید به تن عرق کرده ام😥 میخورد و حسابی سردم شده بود.
می دانستم باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز را آنجا بمانم.
به محمّد حسین گفتم: «خب! حالا آمدیم بالا، صبح که هوا روشن شد چه کار کنیم؟» 🤔
گفت: «چه کار می خواهی بکنی؟»
گفتم : «بالاخره یک سری امکانات اینجا لازم داریم.»
گفت: «هر چه بخواهی برایت می آورم. تو اصلاً لازم نیست از جایت تکان بخوری.
همین جا بنشین و دیده بانی کن. به فکر پایین رفتنم نباش خودم هستم.»
محمّد حسین آن شب و روز بعد، چند بار....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٨_١۴٧
#قسمت_شصت_و_سوم 🦋
((دکل دیده بانی))
#محمّد_حسین آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت.
یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت.
رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود.
شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم»
این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم.
پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد.
و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم.
با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم #منطقه را آن طور که باید ببینم
و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂
هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم.
💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
((من بسیجی ام))
در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول #شناسایی لشکر شده بود، من و #مجید_آنتیک_چی چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت #سپاه در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت!
و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔
اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟
من دوست دارم به عنوان یک #بسیجی خدمت کنم.
پس بگذارید راحت باشم.» 😕
گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!»
گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️
محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد.
بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به #بسیج عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛
👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من #شهید شدم، روی سنگ قبرم ننویسید #پاسدار ؛
اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻
من یک بسیجیام!
💠کجایند مستان جام الست ؟
دلیران عاشق، شهیدان مست
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ۱۵۰_۱۴۹
#قسمت_شصت_و_چهارم🦋
((بگذار دنیا برای اهلش بماند!))
آخرین باری که #محمّد_حسین از #منطقه به کرمان آمده بود، با هم توی شهر دنبال کارهای روزمرّه رفته بودیم.
گفت: «مهدی! هیچ تا به حال شده یک بنز یا یک ماشین مدل بالای دیگری ببینی و از ته دل آرزو کنی که ای کاش یکی از آن ها مال من بود؟»
گفتم: «راستش زیاد روی این قضیّه فکر نکرده ام،امّا خب!
من یک انسانم. ممکن است گاهی از دلم بگذرد و بخواهم که من هم بنز، خانه وامکانات راحت داشته باشم.»
محمّد حسین مکثی کرد و با لحنی دوستانه و برادرانه گفت : «سعی کن اینها را برای اهلش ببینی.
خانه،ماشین لوکس، تجمّلات و تشریفات برای دوستداران دنیاست.
برای آن ها که طالبش هستند. ما که این راه را انتخاب کرده ایم و به #جنگ آمده ایم، راهمان چیز دیگری است.
بگذار دنیا برای اهلش بماند.»
یادم است یک بار دیگر با محمّد حسین صحبت می کردیم، می گفت :مهدی! معتقدم که دو نفر که خیلی باهم دوست هستند و همیشه با یکدیگرند، بعد از #شهادت یا وفات یکی از آن ها، باز هم دوستی شان ادامه پیدا می کند؛
مثلاً می توانند از طریق خواب با هم ارتباط داشته باشند، حتّی اگر آن شخصی که زنده است، مشکلی داشته باشد؛ دوستش می تواند به او کمک کند.
وراهنماییش کند. من خودم هر وقت در طول #جنگ به مشکلی برخورده ام، متوسّل به خانم #فاطمهٔ#الزّهرا (سلام الله علیها) شده و دوستان شهیدم را در خواب دیده ام. ☺️
آن ها هم راهنمایی ام کرده اند و راه حل مشکلات را پیش رویم گذاشته اند.»
وقتی محمّد حسین این را گفت، همان جا از او قول گرفتم اگر #خداوند توفیق شهادت نصیبش کرد، فراموشم نکند،
بگذارد دوستیمون پا برجا بماند و در گرفتاری ها کمکم کند.
او هم قول داد و چقدر خوب به وعده اش وفا کرد.
بعد از #شهادتش هر بار به مشکلی بر می خورم به خوابم می آید و راهنمایی ام می کند.
و وقتی به توصیه هاش عمل میکنم گره کارهایم باز می شود. 😭
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۵٢_١۵١
#قسمت_شصت_و_پنجم 🦋
((کالک و نقشه))
یک بار او را دیدم که می خواست به جلسه برود.
چند کالک و نقشه در دست داشت و به جای کفش یا پوتین، یک جفت دمپایی لنگه به لنگه و کوچک و بزرگ پایش بود.
گفتم: «محمّد حسین کجا می روی؟»
گفت: «جلسه.»
گفتم: «با همین دمپایی ها؟!» 🤔
گفت: «مگر چه اشکالی دارد؟»
گفتم: «آخر هر کسی می خواهد جلسه برود، سر و وضعش را مرتّب می کند و لباس درست و حسابی می پوشد، نه مثل تو با این دمپایی های لنگه به لنگه و جورواجور!!»
خندید: « چیکار کنم؟ من با همین وضعیّت وضو گرفتم و مسجد🕍رفتم، با همین وضعیّت هم، جلسه می روم.
برای من تفاوتی نمی کند و لزومی ندارد که طور دیگری لباس بپوشم.🤷🏻♂»
به راستی هم برای او فرقی نمی کرد، زیرا اصلاً اهل ظاهرسازی نبود؛ آنچه برای او اهمیّت داشت، #خداوند و رضایت او بود.👆🏻❤️
💠تحصیل #عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
((مثل آدم))
من خودم یک بار از #محمّد_حسین پرسیدم: «حسین! تو از یک سری قضایا با خبر می شوی، چطور این کار را می کنی؟» 🤔
با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد، آن هم خیلی "کوتاه و مختصر."
گفت:«کار خاصّی نمی کنم، فقط وقتی می خوابم، سعی میکنم مثل آدم بخوابم.»
گفتم: «آدم ها مگر چطور می خوابند؟!🤔»
گفت: «این را دیگر خودت باید بفهمی.»
و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد.
💠ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
💠این مدّعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد، خبری باز نیامد