#رمانـ ﴿°•🌸 از کجـا آمدیـ؟🌸•°﴾
#پارتـ_3
پسر جوون اومد به سمتم و گفت:(بفرمایید کیفتون).
من: حالتون خوبه؟ چیزیتون نشد؟
پسره: نه خوبم چیزی نشده.
من: ببخشید تو زحمت افتادین راستی صورتتون... مثل اینکه زخمی شدین.
پسره: نه چیز مهمی نیست یه خراش کوچیکه...
من: بزارید ببینم تو کیفم دستمال دارم.
وای شرمنده دستمال ندارم😞
خونه مادر بزرگم همین نزدیکی هاست بیاید بریم یه آبی به دست و صورتتون بزنید لباس هاتون هم که خیلی خاکیه.
پسره: نه خونه خودمون هم همین اطافه.
حالا از من اصرار از اون انکار🙄
من: خونه مادربزرگ من انتهای این کوچه هست.
پسره: مسیر منم همونطرفه.
تا آخر کوچه رفتیم
پسر سربه زیری بود همینطور کم حرف....
رسیدیم ته کوچه هر دو مون هم زمان به یه در اشاره کردیم و گفتیم خونه من اینجاست😳
من: ببخشید اینجا که خونه مادربزرگ منه🤔
پسره: خب اینجا خونه مادربزرگ منم هست.
پس معلوم شد نسبت فامیلی داریم.
زنگ آیفون رو زدم.
مامان جون: کلارا جون اومدی عرفان هم که همراهته بیاید تو.
از حرفای مامان جون فهمیدم که اسمشون عرفانه...
♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕
🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸
اصـکـیـ مـمـنـوعـ🚫