#رمانـ ﴿°•❣️از کـجا آمدیـ؟❣️•°﴾
#پارتـ_5
رفتیم داخل کلاس...
خیلـی شلوغ بود هر کی یه طرف داشت با یکی تعریف میکرد.
راستش زیادی خوشم نیومد😕
رفتم کنار یه دختره نشستم.
آقا عرفان هم که رفت نشست روی صندلی خودش کلشو کرد تو کتاب.
هی هی دختر حواست هست؟!
من: بله با منید؟
معلومه دوساعته دارم صدات میکنم معلوم هم نیست حواست کجاست!
من: ببخشید متوجه نشدم.
اسم من زهرا هست فکر کنم شما دانشجو جدید هستین.☺️
من: خوشبختم زهرا جان بله منم کلارا هستم.🤝🏻
دختر خوب و با ایمانی بود بعد از تموم کلاس رفتیم با هم نماز خونه.... نمازمون رو خوندیم و نشستیم تا صحبت کنیم.
یکم درباره دانشگاه و استادا ازم پرسید و منم گوش میکردم.
یهو در نمازخونه باز شد و آقا عرفان اومدن داخل نماز خونه.
زهرا: الو دختر اصلا معلوم هست تو امروز حواست کجاست؟! مثل اینکه تو حال خودت نیستی ها!
من: بله حواسم هست داشتم گوش میکردم....
زهرا: خب داشتم برات میگفتم خانوم کمالی دبیر....
یکدفعه بی اختیار سوالی پرسیدم
من: آقا عرفان.....
♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕
🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸
اصـکـیـ مـمـنـوعـ🚫