~رمان ماموریت ویژه~ #پارت_یک ~محمد~ اصلا این اتفاقا برام قابل درک نبود این روزا همه چی درهم بود🤦🏻‍♂ اصلا اعصاب نداشتم که ی دفعه رسول اومد و محکم کوبید رو میز و گفت: +سلام آقا😀 _رسول چته😡 +امم پس من بعدا میام😶 _ن ن رسول بیا تو😔 +چچشم🤥 _رسول کارتو بگو☺️ +اقا اون فایله صدا رو که خواستید پیدا کردم🌸 _عه چ خوب بیا بیارش🖇 +چشم ی لحطه ایییناهاش بفرمایید آقا😊 _خیلی ممنون فقط ببخشید سرت داد زدم خیلی حوصله نداشتم😔 +ن آقا این چ حرفیه❤️ _ب هر حال ببخشید😊 +اجازه هست برم؟ _آره حتما😉 نمیدونم چرا این واکنش و از خودم نشون دادم😔 باید ب خودم میومدم و ب بچه ها روحیه میدادم ولی الان خودم از همه خراب ترم😔 دلم خیلی واسه رسول میسوخت💔😞 هنوز از گروگان گرفتن داوود خبر نداشت😭 اونها که مثل برادر برای هم بودن💔جونشون واسه هم دیگه در میرفت😞 اگه رسول میدونست نمیدونم چ واکنشی نشون میداد😞💔 تو فکر بودم که ی پیغام از ی شماره ی ناشناس برام اومد📱💭 نوشته بود: بهت اخطار داده بودم پاتو از گلیمت دراز تر نکن😏 سریع رفتم پیش رسول +رسول رسوللل بدو این شماره رو هک کن📲 _چی شده آقا؟😨 +هیچی نگو هکش کن بعدا میگم🙄 _چشم میشه شماره رو بخونید؟🤗 +اره بدو .................0902 _اقا متاسفانه شماره سوخته😔 +حدس میزدم هوفففف باشه به کارت برس😪 داشتم میرفتم سمت اتاقم صدای رسول و شنیدم که گفت اقا نمیخواین بگ.............. ی دفعه حرفشو خورد دیگه هیچی نگفت👣 بعد یک ساعت توی اتاقم بودم که صدای فریادای بچه هارو شنیدم👂🏻 همه داشتن میگفتن رسولللل رسوللل بلند شو رسولللل😨 نگرانش شدم رفتم پایین و دیدم رسول.........................😰 پ.ن رسول چی شد😰😰 آیدی و ناشناس برای نظرات🤗 https://harfeto.timefriend.net/16372248060266 @refigh8891