رمان تلاش تا شهادت😊
#پارت_53
«حنانه»
خواست حرف بزنه که یهو دیدم داره خون بالا میاره😱
داوود داوود😨
+پپپپپرسسسستاااارررر پپپرستاااااااارررررر😨
اصلا یه صحنه وحشتناکی بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید😨
_خدارو شکر مشکل حل شد ولی اصلا نباید حرف بزنن😔
رفتم بالا سرش😭
چی کار کردن باهات داداشی😭
نمیتونست حرف بزنه ولی توی چشمش پر حرف های نگفته بود بهم خیره شده بودیم که دیدم از گوشه ی چشمش داره اشک میاد😭
+گریه نکن گریه نکن داداشی همه چیز درست میشه🙂
تو به زینب میرسی مامان و بابا نوه شون رو میبینن🙂
تا این جمله رو گفتم اشکاش بیشتر شد دیگه نتونستم تمحل کنم و خودمم زدم زیر گریه😭😭
«داوود»
وقتی حنانه راجع به نوه دار شدن مامان و بابا حرف بغض گلومو گرفت😭
میدونستم بابای خودم نیست چون از خیلی وقت پیش زیر نظرش داشتیم ولی دلم خیلی سوخت😓
اینهمه سال باید نقش بازی میکردم و جیکم در نمیومد خیلی سخت بود😓 ولی حالا از شر این راز خلاص شدم و میخواستم وقتی گلوم خوب شد بگم ولی با این حال بازم اشکم دراومد😭
«محمد»
+خب خانوما کارتون عالی بود خیلی ممنون👍
فقط خانم فعلی شوهرتون از غفور خبر نداره🧐
_اقا مهران(چنگیز) که خبری نداشت فقط همین که اقا داوود فرار کرده و اونا قسط دارن بکشنش گفت بهتون بگم که بهش بگین حواسش باشه😊
+خیلی ممنون مرخصیت🤞
_خداحافظ اقا🙌
*خداحافظ🙌
+خدا به همراهتون😊
«رسول»
واقعا نگران داوود شده بودم میدونستم ی چیزی رو دارن ازم مخفی میکنن☹️
ولی اخه اخه چرا باید مخفی میکردن☹️
انقدر حواسم پیش داوود بود که نفهمیدم اقا محمد اومده بالا سرم🤦♀
+به سلام چطوری رسول🤩
_سلام خوبم اقا😔
+نه نشد دیگه قیافه ت که ی چیز دیگه نشون میده😑
_اقا خب نگران داوودم شماهم که چیزی نمیگید بهم😞
+میخوای بدونی چی شده؟🙃
_اره اره🤩
وقتی ماجرا رو برام تعریف کرد فهمیدم همه چی زیر سر همون غفوره😖
همون غفوری که بچگیم ببباااببباممو ککشت😖
تمام ماجراها اومد توی ذهنم😖
رنگ قرمز تمام ذهنمو پر کرده بود😖
جلوی چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم😖
آنچه خواهید خواند👍
رسول رسول😨
استرس براشون سمه😞
میدونم چی کشیدی😭
ببببابای رسولم کشته😰
بیچاره داوود😥
نظر یادتون نره🙃
@MMAZHABII