eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
8 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 استاد سری به نشونه ی تایید تکون میده و به تدریسش ادامه میده... همینطوری مشغول جزوه برداشتن از نوشته های استاد رو تخته بودم بودم که صدای پیامک گوشیم میاد... معمولا کسی از پیامک بهم پیام نمیده و پیام های تبلیغاتی روهم غیرفعال کردم... برای همین برام عجیب بود که کی بهم پیام داده... گوشیمو روشن میکنم که میبینم از طرف آرمین برام یه پیام اومده: سلام خوب هستین ببخشید در مورد یه موضوعی باید باهاتون صحبت کنم ممنون میشم ساعت 3 به آدرس......... تشریف بیارین... با تعجب به پیامش نگاه میکنم... چه موضوعیه که تو خونه نتونسته بهم بگه... به ساعت نگاه میکنم 1:45 دقیقس... این کلاسم آخرین کلاسمه... ______ زهرا-خیله خب پس من خودم میرم بغلش میکنم و میگم +مواظب خودت باش پس -معلومه که هستمممم پس چیییی دختر به این گلییییی چشم غره ای بهش میرم و میزنم به بازوشو میگم +خیله خب خانم گل دیگه برو که دیرم شد بعدم بلند میشم و دستی براش تکون میدم از کافه میزنم بیرون... میرم سمت ماشینو سوارش میشم و راه میفتم به سمت آدرسی که آرمین برام فرستاده... _______ به رستوران رو به روم نگاهی میندازم و با آدرس چکش میکنم... درست اومدم... وارد رستوران میشم که آقایی با لباس شیک میاد سمتم... -سلام روز شما خوش سرکار خانم شما بانو راد هستین؟ +سلام ممنونم همچنین بله... -خیلی خیلی خوش آمدید همراه من تشریف بیارین آقای راد منتظر شما هستن ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱