✅ به نام خدای منان
✅ در مسیر بهشت (۲)
صدای آرام بخشش قطع شد. خدا خدا می کردم که این شنیده ها را فراموش نکنم. کم کم سنگ های بتونی مانند را در چند سانتیمتری بدنم گذاشتند. فکر کنم فاصله زمین تا آسمان نگاهم! حدود 20 سانتیمتر شد.! کم کم خاک ها را با بیل و دست، رویم ریختند. یکی یکی، دسته دسته آمدند و چیزهایی برایم خواندند. نمی دانم چه می خواندند اما هرچه بود دلم را نورانی کرد. غم و غصه ام را هم کمتر.!
مادرم آمد. چند نفر زیر بال و پرش را گرفته بودند. تا به قبر رسید، خودش را روی خاک رها کرد. بظاهر آرام بود. با خودم گفتم چرا گریه نمی کند؟ اما وقتی به دلش نگاه کردم به او افتخار کردم.! مدام با خودش می گفت؛ "نکند گریه کنی! نکند صدای گریه ات را نامحرمان بفهمند! گریه هایت را بگذار برای خانه.!!" ناگهان از ته دل با صدای بلند فریاد زد؛ «یا حضرت زهرا پسرم را به تو سپردم.! مواظبش باش. او را به تو سپردم.!»
اقوام و رفقا، دسته دسته آمدند و یکی یکی رفتند. همه به ظاهر ناراحت بودند. یادم نمیآید که کسی از من دلخور بوده باشد. همه می گفتند؛ «حیف شد! جوان خوبی بود! جوان آرامی بود! کاری به خیر و شر نداشت.!»
کم کم همه رفتند. نمی توانستم خیلی از جای جدیدم دور شوم. هنوز همه نرفته بودند که دلم برای مادر و پدرم تنگ شده بود. برای خواهرم، برای کارگاهم! با خلوت شدن اطرافم، ناخودآگاه خاطرات گذشته ام از ذهنم مثل برق و باد گذشت. انگار دوباره آنها را انجام داده ام.! برایم جالب بود؛ کل زندگی در چند ثانیه!!
👈ادامه دارد...
#بخش_چهار
#در_مسیر_بهشت
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc