مداد من
بر سر دوراهی شیخ راهب چای را وسط گل قالی گذاشت کنارمان نشست 👳♂ طلبهها که از دیدن ما شک کرده بو
بر سر دوراهی
مدیر زیر چشمی براندازم کرد. 🤨
اجازه گرفتم . رفتم داخل روی صندلی نشستم
شیخ راهب با صدای آرام چیز هایی به مدیر گفت. من هم رفتم توی فکر .
_ای خاک بر سرت کند دانشگاه را ول میکنی و میروی به حوزه هنوز حامد عاقل تر تو هست
_کی میشود بمیری وجدان بی وجدان
_ جواب برادرانت را چه میدهی محمد مهدی آنها اگر بفهمند رفتی حوزه پوست سرت را میکنند.
_خیالت راحت آن دو بویی نمیبرند
_به همین خیال باش محمد
مدیر آمد داخل روبروی من نشست اُبهت عجیبی داشت و با مدیران دبیرستان فرق داشت چهره آرامی داشت.
_ خوب آقا محمد مهدی چه چیز حوزه تو را جذب کرده است
_راستش حاج اقا فضای حوزه و رابطه ی دوستانه ایی که بین مسولین و بچه ها بر قرار هست البته این طوری که من میبینم ✅
_نمی دانستم وجدان آدم ساده ایی مثل تو باشم آخر چرا گول محیط را میخوری شاید اشتباه میکنی تو کمتر از نیم ساعت هست که آمدی
مدیر با سرش تایید کرد
_بفرما وجدان خرفت این هم تأییدش 😜
_خوب محمد چرا اینقدر دیر آمدی چند روزی تا پایان دوره اختبار و تثبیت و نمانده است
_حاج اقا راستش بنده اول آشنایی نداشتم و حوزه در ذهنم چیز دیگری جا افتاده بود و حالا آمده ام از نزدیک ببینم اگر فضای بهتری بود نسبت به مدرسه و موفقیت بیشتری داشت انتخابم را میکنم ✅
_آفرین ولی باید بدانی که نباید به خاطر فضا و محیط بهتر اینجا به حوزه بیایی شاید سرد شوی باید در این چند روز که دوره اختبار هست حسابی فکر کنی و با دل و عقلت انتخاب کنی و گول فضا و محیط را نخوری چون گفتم کسانی که به خاطر فضا و شهریه و فرار از ریاضیات و دروس سخت مدرسه می آیند به حوزه یا شکست میخورند یا سرد میشوند ✅
_چشم حاج اقا ولی بین دوراهی سختی گیر کرده ام
_این چند روز بیا و بیشتر آشنا بشو ان شاءالله هرچه خیر هست همان بشود ✅
خوب محمد مهدی الان باید به چند تا سوال پاسخ بدهی تا فرایند ثبت نام در دوره اختبار و تثبیت طی بشود
_مشکلی نیست حاج اقا
رفت بیرون و مردی با عینک و عمامه ای سفید و ریش های جوگندمی وارد شد سلام علیک کردیم .
-من شیخ مجید هستم مدیر به من گفته از شما تست بگیرم ✅
تعجب کردم و قرمز شدم😳
_حاج اقا من زیاد چیزی بلد نیستم
_اشکال ندارد خوب اول قرآن روی میز را بردار و چند آیه ایی بخوان
_چشم بسم الله الرحمن الرحیم....
با کلی غلط غولوط خواندم 😂
_حالا نوبت سوالات احکامی هست تیمم را اجرا کن
به شکل عجیبی تیمم کردم که چشم هایش گرد شد
_حاج آقا توی مدرسه اینطوری به ما یاد داده اند
_شاید تیمم اینطوری هم داشته باشیم🤣🤣
تست ها را دادم(به علت آبرو ریزی بیش از حد این قسمت سانسور شده است )😂
خداحافظی کردم .رفتم در اتاق شیخ راهب شیخی با ریش های سیاه و جوان آمد به سوی من
_تست ها را که داده ای فرم هم که پر کرده ای فردا ساعت هفت صبح وعده صبحانه
تعجب کردم و گفتم باشه😳
حامد که غیبش زده بود
از شیخ حسین و بقیه خداحافظی کردم و آمدم بیرون 🕴️
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_داوزدهم
✍محمد مهدی پیری اردکانی
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc