مداد من
#سقوط #قسمت_هشتم به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستا
#سقوط
#قسمت_پایانی
کوهنورد پرسید ازدواج کردی؟
_نه
_غمت نباشه؛ توی اقوام ما ده پونزده تا دختر داریم فقط لب تر کن!
خنده کنان گفتم: دمتون گرم؛
کوهنورد داشت خودش را جمع و جور می کرد که برود؛
گفت: جووون اگه نون نداشته باشی غمت نباشه! تنت که سالم باشه میتونی نون هم پیدا کنی!
توی زندگیت مغرور هم نشو! من دارم چوب غرورم رو میخورم؛
میدونم دست و بالت خالیه ولی یه کار برام بکن؛
_سعی می کنم
رو کرد به حرم حضرت معصومه و گفت: برو حداقل دعا برام کن!
_چشم.
بلند شد و خداحافظی کرد. آرام آرام دور شد.
این معما برای خودم هم حل نشده باقی ماند!
کوهنورد جیب بر بود یا آدم حسابی!
اما داستانی که برایم تعريف کرد حسابی بود. چه راست چه دروغ خالی از پند نبود.
پایان
✍محمد مهدی پیری
برگرفته از سرگذشت یک کوهنورد
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc