✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺 🔹#قسمت_شانزدهم
💠 قسمت قبل :... خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت. اما از آن عجیب تر این که ذهن او را می توانستم بخوانم❗
🔸 او با خودش می گفت: خدا کند كه برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بچه هایش چه کنیم❓ یعنی بیشتر ناراحت خودش بودكه با بچه های من چه کند⁉
🍁 کمی آن طرفتر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد ❗من او را هم می دیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد. او را می شناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
⚜ این جانباز خالصانه میگفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. زن و بچه دارد، اما من نه. یكباره احساس کردم که باطن تمام افراد متوجه می شوم. نیت ها و اعمال آنها را می بینم و.....
🔅 بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم❓ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم: نه❗
🔹 خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال با آن جهان است. مکثی کردم و به پسرعمه اشاره کردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا با این وضع بروم⁉
🍂 اما انگار اصرار های من بی فایده بود. باید میرفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم.
🔰 بی اختیار همراه با آن ها حرکت کردم. لحظه ای بعد،خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم❗
💥 قسمت هفدهم کتاب ( *سه دقیقه در قیامت* )
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺