eitaa logo
مهروماه
1.8هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ به لباسهاش نگاه کردم حتی مارکشون هم نکنده بود که من ببینم همه از برند های معروف دنیاست همش میگفت که شوهرم گفته بریم مسافرت ترکیه من گفتم نه ی جا بریم که وسع‌ مالی زهرا اینا برسه بهش گفتم ما قصد سفر نداریم اما اون اصلا مراعات شوهرم رو نکرد که غرورش خورد میشه گفت عزیزم از اوضاع مالیتون خبر دارم ایراد نداره با خرج ما بیاید مهم خوش بودنه نه چیز دیگه خیلی دلم شکست کاملا مشخص بود داره خودنمایی میکنه اون شب همش خود خوری کردم شوهرمم هیچی نگفت خیلی عادی برخورد کرد شوهر دختر خاله ن اسمش سعید بود مرد به ظاهر خوبی که جوری برخورد میکرد ادم به خودش اجازه هیچ قضاوتی نمیداد هر چی سمیرا خودنمایی میکرد سعید برخوردش حسابی مناسب بود
۳ ی مدتی گذشت و کار سمیرا بود که زنگ بزنه و از سعید تعریف کنه از خریداش بگه و حسابی پز بده کم کم داشتم رابطه م رو باهاش کم میکردم هر چی من عقب نشینی میکردم سمیرا بیشتر میخواست رابطه داشته باشیم شوهرم میگفت بذار خودشو خالی کنه اون سرتا سر عقده هست و میخواد با اینکارا خودشو نشون بده ی روز سمیرا زنگ زد و گفت که سعید رو با ی زن توی خونه گرفته گریه میکرد و میگفت بابام گفته اینجا نیا سعید هم گفته صیغه ش کردم و تو اگر کم و کسری داری حرف بزن وقتی چیزی برات کم نمیذارم پس دیگه اعتراض نباید بکنی دلم براش سوخت اومد خونه من و حسابی گریه زاری میکرد از بین حرفهاش فهمیدم که سعید بار اولش نیست و قبلا هم اینکارارو کرده بین حرفهای سمیرا میشنیدم همش از شوهرم تعریف میکنه و چیزی میگه ولی اون لحظه دلم براش میسوخت گفتم بمون همینجا تا طلاقت رو بگیری
۱ من بابام بی پول و ندار بود کارگری میکرد و از همین کار گری ی خونه کلنگی برامون گذاشته بود که هر چند وقت یکبار ی جاش تعمیر میخواست اما بازم بهتر از هیچی بود سه تا خواهر داشتم خواهر بزرگم رو با کارگری و بدبختی شوهر دادم ی روز داشتم تو تعمیرگاه دوستم ماشین تعمیر میکردم دیدم ی دختر خانم اومد ماشینش خراب بود و براش تعمیر کردم بهم گفت ازت خوشم میاد و شماره ش رو بهم داد اما من زنگ نزدم‌ پول لباسای تنش از پول دیه کل خانواده منم بیشتر بود چند روزی گذشت که اومد در مغازه گفت چرا زنگ نزدی گفتم برو خانم من بدبختم بیچاره م کارگرم تو دختر پادشاهی و من گدام‌ گفت من اگر دنبال پول و موقعیت بودم میومدم سراغ تو؟ من ازت خوشم‌ اومده بهم زنگ بزن وقتی رفت منم وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم و زدم
۲ خیلی خوش برخورد بود و میگفت عاشقم شده میگفت منو دوس داره من کجا و اون کجا، بهش گفتم حالا ی مدت با هم هستیم تا خسته بشی گفت من ازت خسته نمیشم و رابطه ما هر روز بهتر میشد و گاهی باهم بیرون میرفتیم کارتش رو میداد به من میگفت حساب کن ی روز تو ماشینش بودیم و من داشتم رانندگی میکردم که گفت چرا نمیای خواستگاری من؟ گفتم‌چی من؟ گفت اره بیا خواستگاریم نگران بابامم نباش حرف حرف منه و هر چی بگم قبول میکنه حقیقتش خیلی جا خوردم و گفتم باشه میام اصلا باورم‌نمیشد هماهنگ کرد که مامانم زنگ بزنه و خواستگاریش کنه مامانم که زنگ زد اونام موافقت کردن من فکر میکردم همش شوخی و بازیه و باورم نمیشد ولی وقتی رفتیم خونشون خیلی گرم برخورد کردن
۳ مادرش گفت که تک دختره و هر چی بخواد همون میشه پدرش خیلی وضع مالی خوبی داشت بساز و بفروش بود همه چیز خیلی عالی پیش رفت بهش گفتم من ی مشکلی دارم اونم اینه که نمیتونم خانواده م رو رها کنم گفت ایرادی نداره اونجا رو چند طبقه میسازیم نفری ی واحد برمیداریم انگار واقعا شانس بهم رو کرده بود بهش گفتم اینجوری نمیشه و من نمیتونم قبول کنم گفت تعمیر گاه رو ول کن برو پیش بابام سرکار، درامد خوبی داره و بهتر از کار برای مردمه با بابامم حرف میزنم ی وام بهت بده خونه رو بسازی با خواهرام و مادرم مشورت کردم و موافقتشون رو اعلام کردن و منم قبول کردم بعد از عقد رفتم کنار پدر زنم و مشغول کار شدم یلدا هم خوشحال بود و تو فکر تدارکات عروسی بود قرار شد که ی وام بهم بدن برای ساخت خونه و از اونورم خرج عروسی رو بدن و از حقوقم کم کنن ❌❌
۴ تمام کارها خیلی عالی انجام شد و خونه تو کمترین زمان ممکن ساخته شد و ما رفتیم سرزندگیمون اوایل همه چیز خوب بود ی روز دیدم یلدا خیلی حرف نمیزنه گفتم چیزی شده گفت نه کم کم همش تو خودش بود و حرفی نمیزد ی روز طاقت نیاورد و گفت مامانت همش بهم میگه تو افتادی دنبال پسر من و شخصیت نداری باباتم برای اینکه پسرم بگیرتت بهش همه چی داد که به چشم پسرم‌بیای، یلدا خیلی احساساتی و دل نازک بود باهاش حرف زدم و دلداریش دادم و رفتم سراغ مادرم گفتم چرا گفتی گفت مگه دروغ گفتم؟ اون‌افتاد دنبالت گفتم مامان این اوضاع مالی خوب خونه خوب همه رو از صدقه سری اون داری گفت دادن که دخترشون عزیز بشه تورو با پول خریدن بدبخت ❌❌
۲ ازدواج کردم شوهرم ادم خوبی بود و زندگی خوبی داشتم وضعش خوب بود خیلی مرد مهربونی بود همش حرفهای خوب میزد باعث میشد به همه چیز دلگرم‌بشم تشویقم کرد درس بخونم و کلاس رانندگی برم اما انگار عمر‌خوشی های من کم بود که سر سال سوم زندگی درست زمانی که برنامه‌ریزی کردیم بچه دار بشیم یهو مریض هر دکتری میبردمش و هر کاری میکردم خوب نمیشد اخر ی روز دکترش اب پاکی و ریخت روی دستم و گفت انقدر خودت و این مریض و اذیت نکن این خوب بشو نیست اگر فکر کردی اینجوری ببری و بیاریش این خوب میشه اشتباه کردی و نمیشه دنیا دور سرم‌ چرخید خودشم انگار فهمیده بود قراره بمیره میگفت انقد منو دکتر نبر دیگه نمیکشم و اذیت میشم اما بیخیال نشدم و دست اخر بهار زندگیم تبدیل به خزان شد
۳ وقتی شوهرم مرد مدتی افسردگی گرفتم اما‌به محض فوتش به دستور حاج بابا برگشتم خونه پدریم و اونجا عزاداری میکردم همه ناراحتم بودن و غصه منو میخوردن تو همین گیر و دار خبر رسید محمود پسر عموم نامزدش رو پس داده چون دختره بهش خیانت میکرد دلم براش میسوخت بالاخره فامیل بودیم بعد از پنج ماه ی روز که حالم بهتر بود و همه جمع شدیم خونه پدر بزرگم بعد از نهار رو کرد بهمون و گفت میخوام ی خبر خوب بهتون بدم که حض کنید خبر عروسیه فکر کردم محمود اشتی کرده اما پدر بزرگم گفت که قراره بنفشه و محمود با هم ازدواج کنن و اخر این ماه عروسیشون هست متعجب به بابام نگاه کردم و گفتم من نمیتوام زن محمود بشم من هنوز سال شوهرم نشده اما گفت هیچی نگو اقا جون گفته پس باید ازدواج‌ کنید حرفم نزن دختر ❌❌
۴ من و محمود برخلاف میل خودمون و به اجبار خانواده‌ ها به عقد هم در اومدیم و همون روز عقد هم به خودمنه خودمون رفتیم، شب اول به محمود گفتم من اصلا امادگی ازدواج ندارم لطفا نیا تو اتاقی که هستم اونم گفت منم کشته مرده تو نیستم و نمیخواستمت پس بهتره که هر کسی اتاق خودش باشه از همون شب اتاق ها رو جدا کردیم و تنها وقتی با هم بودیم و میگشتیم که مهمونی خانواده گی بود وگرنه نه من با اون حرف میزدم نه اون با من انگار نه انگار که اون یکی وجود داشت کم کم ساعت اومدن های محمود برام مهم شد به مرور اونم بهم گیر میداد کجا میری و کی میای دست خودم نبود ولی ناخواسته غذایی میپختم که باب میل محمود باشه و جوری تزیین میکردم که خوشش بیاد ی وقتا نزدیک اومدنش زیر پوستی خودمم زیبا میکردم
۱ دوستی داشتم که توی دانشگاه با هم بودیم بعد ازدواج هم گاهی میدیدمش اما وقتی طلاق گرفت دیگه ندیدمش ی روز دیدم ی شماره خارجی باهام تماس گرفت و دیدم دوستمه حرف زدیم و گفت داستان زندگیمو میگم برای همه بگو عبرت بگیرن و شروع کرد به واسطه شغل بازاری بابام وضع مالی ما خوب بود ولی یادمه که بابام میفگت زور میزنم حلال حروم جا بجا نشه چون مرزش ی تار موعه، بابام از اون بازاری های بزرگ بود و سر شناش همه میشناختنش و قبولش داشتن خیلی عتشق این نظام بود، من رفتم دانشگاه، اونجا برام ی محیط جدید بود و تازه فهمیدم از این دولت که همش بابام تعریف میکرد و خوبشون رو میگفت میشه ایراد گرفت و مخالفت کرد تازه فهمیدم که دنیای بیرون چیه و ما چقدر سختی به خودموم دادیم‌ بچه ها با هر شلوغی که تو کشور میشد برنامه ریزی میکردن و میریختن تو خیابون یا جلوی دانشگاه تحصن میکردن من همیشه فاصله میگرفتم و سرم به کارم بود روز اول بابام بهم گفت داری میری درس بخونی پس فقط درست رو بخون و برگرد کاری به هیچی نداشته باش ❌❌
۲ سال اخر دانشگاه بودم که برام خواستگار اومد وقتی فهمیدم از مامانم پرسیدم اونم‌ گفت خبر نداره و از بابام خواستگاری کردن فقط گفت میدونم‌ که ی سمت دولتی داره، ابروهام بالا پرید بابام‌ همش‌ میگفت قراره با رده بالاها وصلت کنیم و دخترم اگر عقل داشته باشی نه نمیگی خوشبختی و سعادت تو همینه، بالاخره شب خواستگاری رسید و اومدن خونمون خانواده ای خیلی مذهبی بودن زن هاشون چادری و مردهاشونم محجوب بودن چیزی که اول اول نظرم رو جلب کرد یقه های اخوندیشون بود رفتیم تو اتاق حرف بزنیم که گفت بابام مسئوله ولی خودم هم رده بابام نیستم ی سمت دیگه دارم و این حرفها، وقتی رفتن بابام‌گفت جواب؟ برای اینکه اینده م تضمین باشه و بابام خوشحال گفتم مثبته خیلی سریع عقد و عروسی رو گرفتیم شوهرم همش سعی داشت ساده زیستی کنه و من عاشق تجملات بودم دلم لباسای مارک میخواست وسایل خوب میخواستم اما‌ اون مثل من نبود کم کم حس زیاده خواهی به سراغم اومد ❌❌
۳ بهونه بیار و دیگه نرو کم کم بهونه هام شروع شد و کمتر میرفتم جوادم باهام دعوا میکرد که باید کار کنی و من زن مفت خور نمیخوام انقد خونه بابات مفت مفت خوردی و گشتی عادت کردی باید خرجت رو بدی هر چی میگفتم چیزی یادم نمیده باورش نمیشد و میگفت تو تنبلی از اون ورم خاله م که مادرشوهرم بود فشار میاورد که چرا نمیری ارایشگاه و دخترم خسته میشه باید بری کمکش، از اینکه نادونی کردم و به جواد اعتماد کردم پشیمون بودم ولی راه برگشت نداشتم کم کم حرف عروسی و وسط کشیدن و بابامم قبول کرد مادرم میگفت بعد عروسی اوضاعت بهتر میشه اما تازه فهمیدم که خونه ای درکار نیست و همش برای شوهر خواهرشوهرم هست به جواد گفتم چرا دروغ گفتی گفت گفتم که گفتم گفت تو به بابک وفادار نبودی و اونو فروختی به ثروت خیالی من ❌❌