#عرق_خور ۱
شوهر من به هیچی اعتقاد نداشت نه خدا نه پیغمبر هیچی ی مدت هم بود که دیگه کلا بی خیال زندگی شده بود و اهمیتی به ما نمیداد نه کار میکرد نه مخارج خونه رو میداد، من با زحمت خودم مخارج خونه رو تامین میکردم، شغلم اینترنتی بود و دوتا بچه هم داشتیم اونقدری درامد داشتم که که اگر شوهرم سرکار هم نمی رفت باز هم مشکل مالی نداشتیم ولی این اوضاع خوب نبود دلم نمیخواست ادامه دار باشه شوهرم از صبح تا شب با دوستاش مشغول گشت و گذار بود و زندگی رو به حال خودش رها کرده بود بارها و بارها بهش اعتراض کردم که این وضع درست نیست اما گوش نمیداد تا اینکه با یه سری آدم بد آشنا شد اگر قبلاً با دوست هاش فقط می رفت برای گشت و گذار، اما الان دیگه اینجوری نبود از صبح تا شب باهم میرفتن عرق می خوردن...
ادامه دارد...
کپی حرام❌
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃@mehromahe🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#عرق_خور ۲
از وقتی که با اون آدم های جدید آشنا شده بود دیگه کنترلی روی شوهرم و زندگیم نداشتم هرچقدر هم که اعتراض میکردم راه به جایی نمیبردم، شوهرم با آنها هر روز صمیمی تر میشه در نتیجه اعتراضات منم این شد که شوهرم دیگه خونه نمیومد تصمیم گرفتم کاری بهش نداشته باشم تا شاید دوباره جذب منو بچه ها بشه و موفق شدم و پاش بخونه دوباره باز شد، و اوضاع رو میشد یه مقدار مدیریت کرد یه روز بهم گفت که داره با دوستاش میره برای ماهیگیری، رفت برگشت خونه و گفت که بیاید بریم با هم اونجا خیلی قشنگه منم بچه ها رو حاضر کردم و راهی شدیم مسیرش تا خونمون یه مقدار دور بود اما از ترس اینکه دوباره شوهرم را از دست ندم هیچی نگفتم..
ادامه دارد...
کپیحرام❌
#عرق_خور ۳
دقیقاً یک روز قبل از تاسوعا بود که باهم دیگه رفته بودیم اونجا جای خیلی قشنگ و سرسبزی بود شوهرم حسابی تا تونسته بود عرق خورده بود اصلاً سر از پا نمی شناخت وقتی هم که سوار موتور شدیم شوهرم کنترلی روی سرعت موتور نداشت و ما انگار داشتبم روی هوا حرکت می کردیم، بچه هام خوششون اومده بود و میخندیدن ولی من از ترس داشتم سکته میکردم، وقتی رسیدیم اونجا یکی از تورهای ماهیگیری که توی رودخونه بود و درآورد یه ماهی توش بود شوهرم گفت من خیلی خوابم میاد و تلپی خودش رو انداخت زمین و خوابش رفت، انقدر حالش بد بود که نفهمید نصف بدنش داخل آب و نصف بدنش داخل خشکی هست، کم کم هوا داشت تاریک میشد و یه مقدار هم سرد تنها چیزی که به عقلم رسید این بود یه آتیش درست کنم، وسایلی که داشتیم یه فندک بود یه چاقو، گوشیمون آنتن نمیداد، آتیش درست کردم و همون یه دونه ماهی رو، روی آتیش کباب کردم و بین بچه هام تقسیم کردم تاسبر بشن، هوا تاریک مییشد و شوهرم اصلا حواسش به خودش نبود هر چقدر صداش میکردم بیدار نمی شد منم آتیش رو هر لحظه بزرگتر می کردم برای اینکه اگر کسی از دور مارو ببینه فکر کنه ما یه خانواده بزرگ هستیم سراغمون نیاد که یه وقت اذیتمون کنه،
بچه هام ترسیده بودند اما من با وجودی که خیلی میترسیدم یه خنده مصنوعی کردم و گفتم که هیچ چیزی ترس نداره و ما داریم تفریح می کنیم
ادامه دارد...
کپی حرام❌
#عرق_خور ۴
شوهرم رو به هر شکلی که بود از خواب بیدار کردم و مجبورش کردم تا روی پاهاش وایسه، نمیتونستم میگفت نمیتونم نمیبینم اما چارهای نبود دیر وقت بود با پسرم روی موتور نشستن اما نتونست کنترل کنه و خودشو پسرم از روی موتور افتادن شوهرم گریه میکرد منم ترسیده بودم اما اون لحظه فقط تنها کسی که توی ذهنم اومد حضرت زینب بود گفتم یا حضرت زینب تو خیلی سختی و عذاب کشیدی تو را به همین تاسوعا ای که امشب شب شه قسمت میدم به ما کمک کن که ما نجات پیدا کنیم شوهرم نشسته بود یه گوشه و گریه می کرد من قدرت بدنی کمی دارم اما نمیدونم چه جوری اون لحظه قدرت پیدا کردم که موتور رو از روی زمین بلند کردم و سربالایی را به تنهایی با موتور بالا رفتم زیر لب فقط حضرت زینب رو صدا میکردم گفتم ما به سلامت برسیم من دیگه نمیزارم این عرق بخوره اگر میخواد بخوره ترکش می کنم فقط ما به سلامت برسیم
ادامه دارد...
کپیحرام❌
#عرق_خور ۵
شوهرم رو کشوندم بالای تپه و نشست روی موتور و روشنش کرد مسیر رو گم کرده بودیم راه پیدا نبود انقدر دعا کردم که توی اون تاریکی انگار یه نوری از آسمون اومد با اینکه هوا تاریک بود ولی راه مشخص شد توی مسیر شوهرم بهم میگفت حواست باشه چون من نمیبینم از اونجا تا خونمون حدود یک ساعت با موتور راه بود این یک ساعت من فقط حضرت زینب و امام حسین و صدا میکردم و میگفتم به دادم برسید بچه های من برای اینکه بمیرن خیلی کوچیکن راه مون دراز بود توی جاده هیچ نوری نبود فقط نور ماشینایی بودی که گاهی رد میشدن، به هر شکلی که بود رسیدیم وقتی رسیدیم خونمون شوهرم بازم حالیش نشد که چی شده و دوباره خوابی شب تا صبح من از خدا تشکر کردم و خدا رو شکر کردم صبح که شوهرم بیدار شد هیچی یادش نبود همه چیزو براش تعریف کردم و ازش قول گرفتم دیگه لب نزنه به این چیزا، همون روز تاسوعا توبه کرد و گفت که ائمه و خدا مواظب ما بودن و منم دیگه نمیخورم نمیدونم از شرمندگی بود یا خواست خدا بود اما هر چی که بود باعث شد شوهر من توبه کنه و دیگه هیچ وقت لب به عرق نزد
پایان
کپیحرام❌