eitaa logo
محمد ابراهیم کفیل
2هزار دنبال‌کننده
632 عکس
612 ویدیو
356 فایل
لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُون انعام/127 ارتباط با ادمین @mekafil1348 @mojtabakafil
مشاهده در ایتا
دانلود
شب پنجم عبدالله بن الحسن عليهما السلام تا عزای شه لب تشنه عزای حسن است پس حسینیه ی ما صحن و سرای حسن است نهضت کرببلا تحت لوای حسن است گریه ی این دهه روزیش به پای حسن است کربلا آمده اند این دو به امضای حسن هرچه داریم به قربان پسرهای حسن نوبت نوکری ساحت عبدالله است رحمت الله همان رحمت عبدالله است صحبتی هست اگر صحبت عبدالله است ذکر لبها مددی حضرت عبدالله است یازده ساله ولی حافظ قرآن‌ است این به سکوتش منگر غرش طوفان‌ است این کربلایی مدنی بوده از اول نسبش این‌ حسن زاده حسین است فقط روی لبش در حرم عبد حسین است همیشه لقبش نوجوانی علی زنده شده از ادبش این چه شانیست که هنگام بیانش شده است جان‌ ناموس خدا حافظ جانش شده است باز انگار حسن دست به دست زهراست تل شده کوچه و زهرای قبیله تنهاست بازهم‌ حرف علی شد سر نامش دعواست ریسمان خنجر کند است و به مقتل غوغاست کوچه ی سنگی و گودال به هم‌ پیوستند قنفذ و شمر در این فاجعه ها هم دستند روی تل بود دلش در وسط میدان بود به رویش گرچه نیاورد ولی گریان بود عمه هم‌ مثل خودش بی رمق و حیران بود همه سیراب و عمویش چقدر عطشان بود ناگهان دست کشید و سوی میدان آمد به سرش میزد و با ذکر عموجان آمد آمد و دید که غوغا شده دور پدرش یک نفر نیزه فرو کرده میان کمرش یک نفر هم زده بر صورت او با سپرش یک‌ نفرهم زده با کهنه غلافی به سرش ولی الله تنش زیر لگدها مانده نیزه ی بدقلقی در دهنش جا مانده حرمت خون خدا زیر سنان چال شد و زینت دوش نبی زینت گودال شدو.. آنقدر خون ز تنش رفت که بیحال شد‌و تن‌ پاکش وسط هلهله پامال شدو.. یاعلی گفت و صدارا به گلویش انداخت خویش را گریه کنان روی عمویش انداخت دست خود را سپر بی کسی آقا کرد زیر لب با عموی تشنه لبش نجوا کرد پلک خون بسته خود را به چه زحمت وا کرد و‌خودش را بغل زخم عمویش جا کرد گفت هرچند عمو زخمی و درهم شده ام باز صد شکر فدایی امامم شده ام سید پوریا هاشمی
اِبـتلایش فرق داشت چون که در نزد عـمو “قالوا بلایش” فرق داشت بر عمـو لبّیـک گفت… وقتِ حَجّش بود و لَحنِ ” رَبّـنایش ” فرق داشت مثل نامـش خاص بود روضه ی او با هـمه حـال و هوایش فرق داشت “لا أُفـارِق گو”دویــد صـوت غــرّایِ “أنَا بْنُ المُجـتَبایــش” فرق داشت هم سـپر شد هم قلم ای به قُـربانش که جنسِ دستهایش فرق داشت گـشت آویزان به پوست پس گریزِ روضه ی دســـت جُــدایش فرق داشت بـین آغـوش حُـسـین آخــرین نذری این قُـــربان , مِـنایش فرق داشت گفت “واأمّاه ” لیک آخِرین دَمْ , خـواهـشِ مادر بیـایـش فرق داشت بـا سه شعبه ذبح شد گرچه با شش ماهه خیلی حجم نایش فرق داشت مانـْد در گـودال , آه وقت دفنش استخوانهایش صدایش فرق داشت محمّدقاسمی
دست در دستِ عمه اش بود و دلش اما میانه ى گودال دید با چشم خود که افتاده تن ارباب تا شود پا مال حرمله از همه جلو تر رفت سر آن سر چقدر دعوا بود شمر و خولى حریص تر بودند حرف آنها به هم بفرما بود دید کودک تمام واقعه را خواست تا پر کشد به سوى عمو عمه اش گفت:نه!عزیز دلم جان تو هست آبروى عمو…. گفت:عمه!بدان که مى میرم من بدون عمو نمى مانم دست من را رها کن و بگذار تا کنم جان فداى جانانم آن تنى که به روى خاک افتاد همه ى عشق و اعتبار من است بعد بابا مرا پدر بوده صاحب و صاحب اختیار من است ناگهان دست عمه را وا کرد پا برهنه…دوان دوان آمد مات و مبهوت حال بد حالش ضربه اى سوى او نشان آمد دست او شد به پوست آویزان
بسم الله الرحمن الرحیم اِبـتلایش فرق داشت چون که در نزد عـمو “قالوا بلایش” فرق داشت بر عمـو لبّیـک گفت… وقتِ حَجّش بود و لَحنِ ” رَبّـنایش ” فرق داشت مثل نامـش خاص بود روضه ی او با هـمه حـال و هوایش فرق داشت “لا أُفـارِق گو”دویــد صـوت غــرّایِ “أنَا بْنُ المُجـتَبایــش” فرق داشت هم سـپر شد هم قلم ای به قُـربانش که جنسِ دستهایش فرق داشت گـشت آویزان به پوست پس گریزِ روضه ی دســـت جُــدایش فرق داشت بـین آغـوش حُـسـین آخــرین نذری این قُـــربان , مِـنایش فرق داشت گفت “واأمّاه ” لیک آخِرین دَمْ , خـواهـشِ مادر بیـایـش فرق داشت بـا سه شعبه ذبح شد گرچه با شش ماهه خیلی حجم نایش فرق داشت مانـْد در گـودال , آه وقت دفنش استخوانهایش صدایش فرق داشت محمّدقاسمی
بسم الله الرحمن الرحیم کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند اینقدر در بغلِ عمه تقلا نکند کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را نزند بر سرِ خود آه خدایا نکند دلش آرام نمی‌شُد اگر از دیدن او وا علی وا حَسنا وای حُسینا نکند دلش آرام نمی‌شد اگر آنجا نرود تا عمو را وسطِ قائله پیدا نکند کاش میشُد که نبیند که کسی آنجا نیست که سرِ غارتِ این سوخته دعوا نکند کاش میشُد که نبیند ولی افسوس که دید هیچ کَس با تَنِ این تشنه مدارا نکند دید در پیشِ لبش آب زمین میریزند دید می‌خورد زمین ناله‌ی زهرا نکند چه کند گر نرسد وای اگر دیر شود چه کند عمه اگر مُشتِ دگر وا نکند به گمانم که حسن آمد و با زینب گفت : بگذار او برود تا که تماشا نکند به گمانم که حسن گفت رها کن بِدَوَد تا دریغا و دریغا و دریغا نکند او رها شد بدود رفت به گودال که باز با وجودش اَحدی معرکه برپا نکند تیغی آمد به عمویش بخورد دستش بُرد سنگی آمد به لبش خورد که نجوا نکند او در آغوشِ عمو بود که یک نیزه نشست دوخت او را به عمو دوخت تقلا نکند او در آغوش عمو بود حرامی زد و گفت : مانده سر نیزه‌ی خود تا بکند تا نکند حرمله دید پسر را و همه فهمیدند نرود تا به گلویش دو سه تا جا نکند او در آغوشِ عمو بود که دَه مرکب را تاختند از بدش اینهمه بابا نکند حسن لطفی