بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود.😞
یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی،
بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد.😍۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد،
گرد و خاک عجیبی بلند شده بود🌪؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم.
دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود.😔 دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه.
رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد…😭
شهید امیر حاج امینی
#شهدا_شرمندهایم💔