.. روبهرو را نگاه کردم؛ چند تانک عراقی داشتند به خاکریز نزدیک میشدند. فاصلهشان هر لحظه کمتر میشد. اولین تانک به سی ـ چهل متریمان رسیده بود.احساس میکردیم چند دقیقهی دیگر اسیرمان میکنند. بدنم سُست شده بود.
🌷 با ناامیدی سرم را به طرف انتهـای خـاکریز چرخاندم. یکهو! دیـدم یک نفـر، با موتور تریـلِ قرمز رنگ با سـرعت زیـاد، گـرد و خـاککنـان به طرفما میآيد. از موتور پایین پرید و آرپیجی را از دست آرپیجیزن گـرفت و رفـت آنطـرف خاکـریز؛ روبهروی تانـکها! چند ثانیه بعد گلـوله آرپیجی روی برجک اولین تانک در حـال حرکت نشست. تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان. بچهها روحیه گرفتند و شروع کردند. حاجاحمد دوباره سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سـامان بدهد.
📚 يادگـاران ۱۴ / بقلـم عباس رمضـانی
#سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی
«صلـواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطهـر شهــدا»