🔅 عملـيات والفـــجر ۱ بـود.
تا نزدیک خاکریز اول عراقی ها رفته بودیم. مدتی که گذشت، بچه ها خبر شهادت مرتضی را دادند. آنطرف ها، پشت خاکریز افتاده بود؛ سراسیمه سراغش رفتم.
🌷 صورتش رو به آسمان بود و لکه ی گُلی رنگِ خون؛ روی سینه اش به چشم میخورد. فرصت ایستادن نداشتم؛ میخواستم با او خداحافظی کنم؛ اما نمیدانستم چگونه.
🔹 دست به سینه ی او گذاشتم تا جای گلوله را پیدا کنم. تیر، مستقیم به قلبش خورده بود. در پیراهن زیرین، انگار چیزی در جیب داشت. دست کشیدم و آن را بیرون آوردم؛ کتابچه ی قرآنی بود که تیر، آن را هم سوراخ کرده بود.
🌷 لکه ی خون، مثل یک ستاره، روی جلدش نقش بسته بود. صفحه ی اولش را که آوردم آنجا هم ستاره ای سرخ رنگ بود. اسم مرتضی غفاری ساقه ای را میمانست که لکه ی خون، مثل یک گُل بر آن نشسته بود.
🌹 تیــر، قلب مرتضـی و قـرآن را به هم پیـوند داده و بــرده بود .
📚 تیـپ ۸۳
مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده
#شهیدانه
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
✳️ تانکـهای دشـمن، بند کرده بودند به لودری که سمت خاکریز ما کار میکرد. چند گلوله در کنار لودر به زمین نشست؛ اما راننده عین خیالش نبود. چهره اش گرچه خـاک گرفته بود اما از بشاش بودن صورتش کم نمیـکرد؛
فقـط لبـخـند میــزد.
🔹 داشتم با یکی از بچه ها صحبت میکردم که صدای انفجـاری، دیده ها را به سمت لودر چرخاند. لودر در دود و آتش گـم شده بود
و اثـری از راننده به چـشم نمیخورد؛
گـویا لبخـند آخــر او را خـریده بـودند.
🌹 تیر مستقیم تانک، مأموریت خود را انجام داده بود. بچه ها کلاه آهنی راننده لودر را آن طرف رودخانه، در حالی که
سوراخ سوراخ شده بود پیدا کردند
و لـودر همچـنان می سـوخت.
📚 زنده بـاد کمـیل / محسن مطـلق
#شهیدانه
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
✳️ مـچ بادگيرم كش داشت. كش را كه با دست باز كردم، خون ريخت بيرون.
محمود گفت: «گلـوله خـوردی؟»
گفتم: «آره انگــار !»
برم گرداند عقب.
🔸 توی بيمارستان بودم كه گفتند: «يكی از فرماندهان رده بالا آمده عيادتت.
تا رسيد پرسيد: «چی شد؟!»
تعريف كردم براش كه تير اندازی كردند سمت ما و من زخمی شدم.
🔹 عصبانی شد؛ گفت:
« مگر من هزار بار نگفتم نگذاريد محمود جايی بره كه درگيری باشه؛ چرا رفتيد يه همچین جایی؟» گفتم: «حاجی، شما يه چيزي ميگيدا! مگه ميشه جلوش رو گرفت؛ شما خودتون يه بار بيايد ببينيد ميتونيد جلوش رو بگيريد.»
🌹 گفت: «نـه!؛ ديـگه كـسی نميـتونه»
«تمــوم شـــد»
«رفـت» ..
#شهید_محمود_کاوه
#شهیدانه
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچه های هیئت صحبت کند.
🔹آن شب جمعیتی منتظر بود؛
🔹هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
🔹به نخست وزیری تلفن زدم و پرس وجو کردم؛ گفتند: «آقای رجـایی خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔹در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجایی ست. وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد!
🔹رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینــجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیم حفاظت را چی کار کردید؟!»
🔹گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام! سـوار تاکـسی شـدم آمدم! »
🔹کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری
🔹خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی
🔹فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
#شهید_محمد_علی_رجایی
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
#الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّدٍ_و_عَجّل_فَرَجَهم
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
🌹 آخــر من کجــا و شهــدا کجــا!
خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم. من ریزهخوار سفرهی آنان هم نیستم.
شهید شهادت را به چنگ میآورد، راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد؛ اما من چه! سیاهی گناه، چهرهام را پوشانده و تنم را لَخت و کسل کرده.
🔸 حــرکت، جوهرهی اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالَم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده. انسان کـر میشود، کـور میشود، نفهم میشود، گُنگ میشود و باز هم زندگی میکند. بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی؛ و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.
🔹 درد را، انسـان بیهوش نمیکِشد؛ انسانِ خواب نمیفهمد. درد را انسان باهوش و بیدار میفهمد. راستی! دردهـایم کـو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشـم؟! نکند خـوابم؟! مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب، خواب از چشمانمان گریخت؟
آیا مست زندگی نیستیم ؟!
#شهید_عباس_دانشگر
#شهیدانه
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
🔻سیزدهم ارديبهشت ۶۵ درکـربلای فـکه
🔹همچـون مقـتدايش حضـرت ابوالفـضل العبـاس(ع) هـر دو دستش جـدا میشود و چشمانش هم مورد اصابت گلوله قرار ميگيرد. در حالی كه به علت خونريزی شديد دچار عطش شده بود و آب طلب می كرد، نیمه های شب آسمان شروع به باریدن كرد.
🔹دمادم صبح، یارانی که در کنارش بودند
🔹دیدند که حسن نیـمخـیز شد و عرضـه داشت :
🔹« الســلام علــیک یــا ابـــاعــبداللـــه ع »
🔹و بعد سـر به زمین گذاشت و به آسمـان پــرکشید ..
🔹مدتی قبل برای دوستان نزدیکش، تاریخ و نحوۀ شهادتش را بیان کرده بود! و دقيقاً روز شهادتش با سالروز تولدش يكی می شود.
🔹پیـکر مطهرش ۱۸ روز در سرزمین گرم و سوزان فـکه، زیر آتش بی امان دشمن ماند تا به آغوش خـانواده بازگشت.
🔹گنجینه لشگر ۱۰ / بقلم مراد کاکاوند
🔹شهـید محـمد حـسن حسنـیان
🔹فـرمانده گـردان المـهدی عج
🔹لشــگر ده سیدالشـهدا ع
🔹مزار مطهرش: بهشت زهـرا س
🔹قطعه ۲۴ ردیف۱۴۴ شماره ۳۳
#شهیدانه
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
✳️ هشت روز مانده به اربعین سال ۹۳ ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه آمد خانه:
«وسایلم را جمع کنید که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند.
🔸 چه رفقـایی و چه سفر اربعیـنی!
تا برسند مرز مهران، صدای آهنگ و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند.
🔹 مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع) کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می رفت حرم، دیر برمی گشت؛ آنهم با چشم های قرمز. رفقا مانده بودند که این خود مجید است یا نقش بازی جدیدش.
🔸 پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید. پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکـر لبـش یا حسـین یا حسـین بود و مشغول اشـک و نـالـه.
🔹 وقتی می خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امـام حسین ع خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم.»
🌹 او حـرّی دیگر شده بود.
فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود.
📚 برگرفته از کتاب " مجید بربری "
بقلم کبری خدابخش
#شهید_مجید_قربان_خانی
#شهیدانه
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
🔻..گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون،کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها؛ باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.»
🔹گفـتم: «خب! اگـه این کـار رو بکنیم چـی ميـشه!؟»
🔹برگشت و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه ميشه. گناه در سطح جامعه کم ميشه. مردم اگه با شهـدا رفیق بشن، همه چی درست ميشه؛ اونوقت جوانها ميشن یار امام زمان عج .»
🔹بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین! مانميتونیم چکشی و تند برخورد کنیم؛ باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خـاطرات کوتاه و زیبای شهــدا رو جمع کنیم و منـتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند؛ باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهــدا نباشیم، بی فایده است؛ کـلام ما تأثیر نخواهد داشت.»
🔹علمــدار / گروه فرهنگی شهید هادی
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
#الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّدٍ_و_عَجّل_فَرَجَهم
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
هدایت شده از گلبرگ سرخ
14.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀#شهیدانه
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود..🕊
📌زندگینامه شهید مدافع حرم سعید مسلمی
#شهیدمدافعحرم
#شهراراک
🍃شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم.
📌گلبرگ سرخ کانالی برای معرفی ۲۸۰۰ شهید شهر اراک
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• https://eitaa.com/golbarg_sorkh
منابع لبنانی ترور «ابراهیم قبیسی» فرمانده سامانه موشکی حزب الله لبنان در حمله به حومه جنوبی بیروت را تایید کردند.
#شهیدانه
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
#شهیدانه
فرق ِبارز بین ِما
و شهدا آن است
که شهدا هرآنچه
میگفتند بدان
عمل میکردند،
و ما هرچه عمل
کردیم یا ناقص
پیش رفتیم و یا
اصلا گفته هایمان
را به فعلیت درنیاوردیم .
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
✳️ خيلی عصبانی بود.
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن. ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد، يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب: « يادگاران ۲ »شهيد همت
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
#شهیدانه