#آقاےخوبےها🍃
#شہیدمحمودرضابیضایے🕊:
اگر "العجل" بگوییم
و براے ظہور آماده نشویم
ڪوفیان آخرالزمانیم😔
ظہور تو پایان جنگہاست...!💔
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°•#ڪلامشہدا🍃•°
اگر خستہ شدیم، باید بدانیم
ڪجاے ڪار اشڪال دارد، وگرنہ
ڪار براے خدا خستگے ندارد!!🙃❤
#شہید_حسن_باقرے🕊
#شہدا🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|دست نوشتہ #شہیدنویدصفرے خطاب بہ #شہیدرسولخلیلے❣|
✨یڪ روز خود تنہایے بہ آنجا آمده بودم و بر سر مزار تو نشستہ بودم،ناگہان متوجہ تاریخ تولد تو شدم و این ڪہ شما چہار ماه از حقیر ڪوچڪتر از لحاظ سنے هستید و الا ڪہ شما بزرگ و چراغ راه ما هستید و ناگہان قلبم از جاے ڪنده شد💔 و بہ خودم گفتم خاڪ عالم بر سرت ڪہ رسول چہار ماه از تو ڪوچڪ تر است😞. جہاد ڪرد و یڪ سال است بہ مراد دل و بہ زیارت ارباب رفتہ است و تو تنہا ڪاری ڪہ مےڪنے این است ڪہ بر سر او مےآیے و روضہ اے مے خوانے😭؛ از همان جا تمام سعے خودم را ڪردم ڪہ بہ تو برسم و این جاماندگے و دور افتادن را جبران ڪنم.🍃🌹
#رفیقآسمانے💓
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸آماده سازے مزار یادبود #شہیدهادےذوالفقارے توسط مجموعہ شہیدان هادے و صفرے
با حضور پدر شہید ذوالفقارے❣
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هفتاد_ونهم شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ چرا ناراحتی؟؟ مهیا
📜#رمان جانم می رود
🔷قسمت:هشتاد
مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود. با دست گرمی که بر دستان سردش نشست، دست از کار کشید.
شهاب با صدای نگرانی گفت:
ــ دستات چرا اینقدر سردن؟!
مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید.
ــ چیزی نیست!
ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم.
مهیا، تند تند کارها را انجام میداد.
شهاب، متوجه استرسش شد.
دستان مهیا را، محکم با یک دست گرفت و با دست دیگرش، چانه ی مهیا را گرفت؛ و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت. دستش را نوازش گونه روی گونه ی مهیا کشید. خم شد و بوسه ای بر چشمانش زد.
بر تخت تکیه داد و مهیا را در آغوش کشید.
ــ پشیمونی؟!
ــ نه اصلا!
ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟!
مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد.
ــ میخوای پریشون نباشم؟!
شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد.
ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن...
ــ نه چیزی نیست باور کن!
ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟!
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند.
ــ میترسم...
مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند.
ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا...
حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد.
ــ یا برنگردی...!
دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند.
ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمرم...
شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم رازی به درد کشیدن مهیا نبود.
ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری!
با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد.
ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم...
مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد.
ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد...
شوکه شدم...
وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. احساس میکردم خودخواه شدم...
سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت.
ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم!
آرام هق هق کرد.
ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع) بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب...
شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره... میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیز ها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم!
آرام با دستانش اشک های مهیا را پاک کرد.
ــ یادم رفت بهت بگم...
مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد.
ــ چی؟!
شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ وقتی گریه میکنی، زشت مییشی!!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده!
شهاب بلند خندید.
ــ من که چیزی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد...
مهیا از جایش بلند شد.
ــ بریم پایین دیگه...
ــ باشه خانومی بریم.
هر دو از اتاق خارج شدند.
از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود.
به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت.
ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق...
سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد.
ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم...
مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد.
ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الان برید بیرون، خوش بگذرونید.
شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد.
ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره...
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
🌸بے نیازے مردم در زمان ظہور
❤پیامبر اڪرم (ص): مہدے(عج)
ثروت را میان آنان بہ فراوانے میبخشد
و ڪسیڪہ در صدد صدقہ دادن باشد،
اموالے را بہ مردم میدهد و میگوید:
"من نیاز ندارم"
مردم دنبال ڪسے میگردند ڪہ از آنہا
هدیہ اے بپذیرد اما پیدا نمیڪنند ڪہ
آن را بپذیرد، زیرا همہ مردم از فضل
خدا بے نیاز میشوند.
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شعر خوانے شہید ابوعلے(#شہیدمرتضےعطایے🕊)
در فراق شہید سید ابراهیم(#شہیدمصطفےصدرزاده🕊)
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆