مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
اگر در دوزخمافڪنۍ
بہدوزخيانهمخواهمڳفٺ
ڪہدوستټدارݥ...🍃
^مناجاتشعبانیه
ࢪوزهجـدهم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
⅌ ͜͡
-------------
داࢪد؛زمــانآمدنٺدیࢪمیشـوڊ⏰
#استوری_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
⅌ ͜͡ ------------- داࢪد؛زمــانآمدنٺدیࢪمیشـوڊ⏰ #استوری_مهدوی #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•
🦋⃟❥•••<
←دۆرۍاټباڊلمنمۍسازد↯
نۆڪرټپیرمۍشۆدبۍ|ٺــۆ|∞↻
#اݪلــهمعجݪلولیڪاݪفرج
|⏳✨|
خدامیگہبشتابید…🏃♂
یعنیتماسِخدامھمترازآنلاینبودنِ!📱
﴿قدقامتالصلاة﴾
#نمازاولوقت
❖ــــــــــــــ❥
❁اینجاخرابہهاۍدلــ آبــادمےشود
هردلشڪستہدرحرمٺشادمےشود
❁درازدحامبغضڪهدرگیرمےشوم
روحمدخیل⦃پنجرهفولاد⦄مےشود
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
﴿توصیفشیعیان
امامزمان(عج)ازمنظࢪ امامصادقعلیہالسلام﴾:
•-۞خوشـا بہ حال شیعیان قائم ما ڪہ دࢪ زمان غيبتـش منتظر ظهوࢪ او باشند و در هنگام ظهوࢪش فرمانبرداࢪ از او آنان اولیای خدا هستنـــد، نہ ترسے بࢪایشــان هسـټ و نہ اندوهگین شونـد.۞-•
#حدیث_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
﴿توصیفشیعیان امامزمان(عج)ازمنظࢪ امامصادقعلیہالسلام﴾: •-۞خوشـا بہ حال شیعیان قائم ما ڪہ دࢪ ز
⥃°✐💌°⥂
•⋮از °انتظـــــار° پنجڔههــا باز میشونـد
بــا نوڔِ چشـم او گڔههــا وا میشونـد⋮•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⅌ ͜͡
-------------
اینسیمسحرازصبح
وصالشخبࢪی(:
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد_پنج ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچ
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_شش
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید :
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل پ
کمیل غرید:
سمانه تمومش کن
ــ منم دارم همینکارو میکنم
کمیل نگاهی به اطراف انداخت ،اطرافشان شلوغ بود و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند.
ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم
ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم،
کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد:
ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل
دستش را کشید و به طرف ماشین رفت و سمانه را داخل ماشین هل داد
سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد.
سمانه که از و رفتن با قفل ماشین خسته شد کلافه به صندلی تکیه داد.
ــ کجا داری میری؟
کمیل حرفی نزد سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد:
ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه
کمیل زیر لب استغفرا... گفت و به رانندگی اش ادامه داد.
سمانه سعی کرد در را باز کند،کمیل عصبی گفت:
ــ سمانه بشین سرجات
سمانه که بی منطق شده بود گفت:
ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم
کمیل که سعی می کرد فریاد نزد و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد:
ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن
سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود،آرام در جایش قرار گرفت.
***
با ایستادن ماشین سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ براچی اوردیم اینجا
کمیل عصبی غرید:
ــ سمانه تمومش کن
کمیل از ماشین پیاده شد،سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4
↫یہموقع ازگناهامــون🔞
خجـالټنڪشیمـا...❗️
ناراحټنشیمــا...↬
🔆مہدۍفاطمه"س"هسٺ؛↓
جـورهمـهگناهامونُمیڪشه‼️
+بعدڪناربیوموننوشتیم313😏
←بھخودبیاییمتاازراھبیایَد...
#تلنگر_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f