مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوز‌شـࢪوع #چله‌حـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
❤️Γ∞
هـمہ‌چـیز ࢪا
بـہ|خـــدا|واگـذار ڪن.
اۆ اولــین‌وآخـرین
پنـاھ اسـٺ.🌱
روز بیست و هفـتم #چله‌حـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ
يوسُفِ‌گُمگَشتھ بازآيَد↻
اگـࢪثابـِٺ‌شـَوَد✔
دَࢪ فِراقَش‌مِثلِ‌يَعقوبیݥ ↯
وَحَسرَٺ‌ميخوریݥ💔
#سلام_امام_زمانم
#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
يوسُفِ‌گُمگَشتھ بازآيَد↻ اگـࢪثابـِٺ‌شـَوَد✔ دَࢪ فِراقَش‌مِثلِ‌يَعقوبیݥ ↯ وَحَسرَٺ‌ميخوریݥ💔 #سلام_ا
•💔 ⃟❥•
مابرسر‌آن‌ڪوچه⤹
⤾ڪه‌افتاد‌گذارٺ؛
یڪ‌شہرگواه‌اسٺ⇝
ڪه‌مردانه‌نشستیم...😢
#منتظرانه
اوضاع_امروز_جهان.mp3
5.68M
• ⃟ ⃟⅌
📌اوضاع‌جهان
بِهَم‌ریخته،
زمیــنوزمــاننفرینشدهسٺ ❌دردِ امــروز ما#کرونـا نیسٺ... #پادکست|#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
27.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⅌ ͜͡
-------------
باور میڪنے؟
یڪ‌ماه‌تــــایڪ‌ســال(:
یڪ ســالے ڪه سالـها گذشـت بر قلب ما💔
#استوری
#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
⅌ ͜͡ ------------- باور میڪنے؟ یڪ‌ماه‌تــــایڪ‌ســال(: یڪ ســالے ڪه سالـها گذشـت بر قلب ما💔 #اس
❤️⃝⃡🦋
آسمـــان‌مـا‌بــا‌خون‌شهیــــدان
روشن‌اسټ✨🌤
#حاج‌‌قاسم‌عزیزِ‌ما
#شهیدانه
°.•🤲🏻•.°
حیف نیـس ڪھ بچـہ شیعـہ⇩
با امـام زمانش نـماز اول وقـت نخونھ؟؟
#نماز‌اول‌وقت
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«امـام‌زمان‌ڪِی‌میان؟!!!»
روزۍآقا‌میادڪہ‌فڪر‌اینڪه‌ڪسے دستش‌بہ‌ایشـون‌برسـہ،ما‌رو‌دیوونہ‌ڪنه...
#کلیپ_مهدوی
#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
┆⊹ ༃🕊⊹┆
شهیدمیداندچه‌دردِدلی‌داری💔
شهیدازتمام‌غم‌هایت‌خبردارد(:
صدایش‌ڪه‌ڪنی‌جوابت‌میدهد...
پس،بگو برایش‌تمام‌دردِدل‌هایت‌را🙃
منتظردلنوشتههایشهداییشماهستیم♥↯
https://harfeto.timefriend.net/793699172
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هشتاد_چهار در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هشتاد_پنج
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه آروم باش اخوی
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولورو میخوای که اینطور عصبی شدی ،اسمش چی بود ؟سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی،
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت :
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم،بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی
کمیل تا میخواست فریاد بزند و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،نفس نفس می زد،صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزس ندارن ،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره،پس غریبه ای تو محضر نبوده .
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو ،عکاس کوچولو
چشمانش را بست و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه کمیل غیر ممکنه
ــ امیرعلی خودشه ،لعنتی خودشه
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من
کمیل چنگی به کتش زد و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد و از اتاق بیرون رفت
✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4