#خاطراتشهدا📚
🔴حتی بنی صدر هم گفت: آفرین‼️
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت. اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و نیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم دیدم از بچه های گردان ما نیست،
ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»😇
#شهیدحسن_باقری🍂
#خاطراتشهدا📚
✍ از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند،مشکل اینجا بود عده ای بنا گذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا.قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم.رفت شلمچه وشروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها.آخرش که داشت برمی گشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام.13 تا جا هم خالی داریم. هر کی می آید بسم الله....اومد توی کانال، 13 تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک ...🕊
#شهیدمجیدپازوکی🦋
#خاطراتشهدا📚
پـوشـش زیـر آوار🦋
یـکـبــار زمـان جـنـگ رفـتـیـم خـانـه شـان. درسـت هـمـان زمـانـی کـه بــمـبــاران هـای هـوایـی امـان مـردم را بــریـده بــود. اواخـر شـب وقـتـی مـیـخـواسـتـیـم بــخــوابــیـم گـلـدسـتـه را بــا پـوشـش و حـجـاب کـامـل دیـدم ! بــاتـعجـب پـرسـیـدم :(( دخـتـرم کـاری پـیـش اومـده؟ جـایـی مـیـخـوای بــری!؟))
گـفـت :((نـه پـدر جـان ! ایـنـجـا هـر لـحـظـه مـمـکـنـه بــمـبــاران هـوایـی بــشـه مـمـکـنـه فـردا صـبــح زنـده نـبــاشـیـم و بــه هـمـیـن خـاطـر بــایـد آمـادگـی کـامـل داشـتـه بــاشـیـم تـا وقـتـی بــدن مـا رو از زیـر آوار در مـیـارن حـجـابــمـون کـامـل بــاشـه )).
#شهیدهگلدستهمحمدیان🌱
#خاطراتشهدا📚
شب جمعه، دعای کمیل می خواند. اشک همه را در می آورد. بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید. گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد. بی هوش می شد. هوش که می آمد، می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند میشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم.
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 60
#اللهمعجللویکالفرج🌹
#خاطراتشهدا📚
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده 🕊
و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم، گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)). بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
#شهیدناصرسلیمانی🌱
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
{﷽} بعضیها مثل گلاند ... کنارشان که مینشینی، حتی اگر حرف نزنند یا نگاهشان نکنی در قلبت مینشینن
#خاطراتشهدا💭🌱
جانماز جیبی کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر میکنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟
یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود.❤️ ختم استغفار امیرالمؤمنین، تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی خلیلی. هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم ندیدم.
همان پلاکی که توی سفر راهیاننوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار: شهید رسول خلیلی و شهید نوید صفری!🔗🌻 طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت...👣❤️🩹
#شهیدنویدصفری🌹
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
••{﷽}•• سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم،
••🌸••
دوست شهید:
من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداختهایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم. تقریبا هر هفته با هم روضه میخواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ میکردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع میشدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف میکرد📚
نوید خیلی مقید بود که شبهای جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا میرفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضهها خواست تا به آرزویش رسید🙂🕊
#خاطراتشهدا/#شهیدنویدصفری🌿••
#خاطراتشهدا📚
ساعت 12 شب زنگ خونه رو زدن.یکی از همکلاسی های احمد بودکه برای رفع اشکال درسی اومده بود.احمد با اصرار زیاد بردش تواتاق🙂.
اما دوستش همش می گفت منوببخش...خیلی شرمنده ام.تا صبح چراغ اتاق روشن بودواحمد باهاش ریاضی کار می کرد.وقتی برای نماز صبح بلند شدم دیدم دوستش داره خداحافظی میکنه ،ولی باز هم هی میگه:خیلی پشیمونم حلالم کن .خیلی تعجب کردم وقتی رفت از احمد پرسیدم «اگه این دوستت اینقدر خجالتیه پس چرا برا رفع اشکال اومد اینجا؟!»🤔
خندید وگفت: این بنده ی خدا یکی از مخالفای سرسخت کلاس رفتن من بودومی گفت:اگه احمد رحیمی بااختلاط دختروپسر مخالفه خب خودش کلاس نیاد پس چرا ماباید به آتیش اون بسوزیم ؟!😂
به همین خاطر منم دیگه کلاس نرفتم و بقیه ی درسام رو تو خونه خوندم. الان شرمنده بود که چرا بامن اون برخورد رو داشته.
#شهیدسیداحمدرحیمی🌱
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
«﷽» بذرِ عشقید که در خاک نهانید هنوز٫🦋 مثلِ کارون به دلِ دشت روانید هنوز... اهلِ دنیا همگی تشنهٔ شه
♥️:)
#خاطراتشهدا📚
✍🏻در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود.با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.در والیبال و کشتی بی نظیر بود.هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.✋🏻
در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فـکه مقاومت کردند.اما تسلیم نشدند.🥰
سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب،تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید.
او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند،
چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست.
خدا هم دعایش را مستجاب کرد.✨
" ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده،
تا خورشیـدی باشد برای راهیـان نـور🌝🦋 "
#شهیدابراهیمهادی🕊
📃💚>>
#خاطراتشهدا📚
•یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع)...
پیشانی بندی در میان گل و لای بود.خم شد و برداشتش.رویش نوشته شده بود:«یا مهدی».
گفتم:حاج آقا!
از این پشانی بندها زیاد داریم.چنان نگاهی
به من کرد که جا خوردم.گفت:مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! فوری رفت پیشانی بند را شست
و در جیبش گذاشت.🥰
عبدالمهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود.💚
#شهیدعبدالمهدیمغفوری🕊
#خاطراتشهدا📚
گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه🤔؟
سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.
به صندلیاش اشاره کرد.
گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛
ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست🙂!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.
با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه😍؛
از این پستها و درجهها چیزی در نمیآد!😉
#شهیدحاجاحمدکاظمی🌱
•
••🦋✨~
آقا حامد سال ها تو هیئــت فاطمیــه (س)
طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.🏴
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های
مخصــوص حمل باندها رو برای خــودش بر
میداشــت و وظیــفه حــمل اون چــرخ رو بــه
عهــده مــیگرفت.🔊
با عشــق و علــاقــه خاصــی هــم ایــن کار رو
انجام می داد.
وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار
تا نهار میــدادیــم کــه حامــد منتــظر می شـد
همــه کم کم بــرن تا کار شستن دیگ ها رو
شروع کنه... 🧽
با گریه و حال عجیبی شروع به کار میکرد..
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه
مــیــشــنــاســنــتــون! بهتــره بــقیــه ایــن کــارو
انجام بــدن.😣
مــی گفــت: "ایــنجــا یه جایــی هست که اگه
سردارم باشــی بایــد شکــسته شوی تا بــزرگ
بشی"😇
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسـه،
آخر مجلســم شستن دیــگ هاســت و من از
این دیگ ها حاجتــم رو خواهــم گرفت"😍
که بالاخره این طور هم شد...
#خاطراتشهدا📚/ #شهیدحامدجوانی🌹
.