مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نهم بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دهم
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه
انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو
نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک
مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معلمم
میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با
پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از
تو کجا میخواد پیدا کنه؟
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده...
ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی
ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی
کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو
را انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و
بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم
رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند!
کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد
شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر
ریزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :
_مرد سر به
زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت
سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی
اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت
نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به
حرفهای آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و
بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد
ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که
برخالف میل باطنی اش شنیده بود شد
مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش
تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله
بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه:
مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت
بودن و شکم شش تکه است!
یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و
شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد!
نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد!
هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با
جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود!
شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم
نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر
کرد:کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم
نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود!
اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این
فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب
زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و
شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم،کشش
ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن
تو میکشد از هر طرفم.
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف
کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید
شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا
تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را
به سختی از قامت ابوذرمیگیرد.پروانه خنده کنان
میگوید:
_روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده
میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر
مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن
شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز
پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که
ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو
نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا
زهرایش را بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه
زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو
که دور و برت زیاد هستن از این مدل
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام
میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر
بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟
سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم
فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با
خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری
عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن
نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مسمم
را خوب میشناخت...ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش راتشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سالم آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دهم مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چهانتظاری میخواد از دامادش داش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_یازدهم
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه
ای نشسته بود نشست!به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد.سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر آنقدر که
مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجانشسته!عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زدنگاهی به کارگر ها انداخت و گفت:
نگاه نگاه میکنی جاهل؟خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت:حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذربود...خندید وگفت:بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جاباهامون میاد!خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید:حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی..نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرفها مسکن است برای ابوذر درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پال ها را ادامه میدهد!_ریش بلند و نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم
بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه
حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر! بهتر میبینی!!
نه نمیشد حاج رضا علی دستش را خوانده بود
بلند شد و دوزانو روبه روی حاج رضا علی نشست:حاجی نمیدونم چمه! ابوذر درد گرفتم!!
خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علی ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را بازکرد و با سر اشاره کرد که داخل برود.سکوتش رانشکست چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت ویاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! توخیلی خوشبختی ابوذر؟ بالاخره فهمیدی دردداری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش
بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم 81 سالم بود.چشم های ابوذر گرد شد...رضاعلی درد هم مگرداریم؟به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمزرنگ قالی.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روی گل قرمز رنگ قالی.بعد کتابهایش را میچیدهمانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت مینشستند روی گل قرمز رنگ قالی.به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_81سالگی بود که فهمیدم رضا علی درد دارم!
ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به
حالم ...آقام حکیم بود.حکما فرق طبیب و حکیم
رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رومیفهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم.آقام
حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چجوریه! فقط
اسم دردمو آوردم.گفت رضا علی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی!
مثل بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با
تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر
میگفت بد بخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل
بقیه به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید فهمید رضاعلی درد یا به قول توابوذر درد همون درد مثل بقیه بودنه...ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از81مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی مثل اینکه حاجی! ما چه
بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو
خواستی و نشد؟خواسته بود؟ نه حال که فکر میکرد نخواسته بود.اصال او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه نخواسته بود
_پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به
خانواده بگو
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_یازدهم خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد.
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دوازدهم
بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد
چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاوردسالها بود فهمیده بود حاج رضا علی پشت پرده
بین خوبی است.دست روی زانو اش گذاشت ویاعلی گویان بلندشد.مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد ._معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه
کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل
کردن.رضا علی ایستاد نگاهش را از مالت و شلنگ بازآب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش راآرام به سمتش بردو یقه را مشت کرد و ابوذر راپایین کشید.لبخند زد و گفت:توکل؟ خشته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟ یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمارمیداد. ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه میکرد. رضاعلی دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی وپرسش؟رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا با کف پایش زل زده بود از نظرگذراند.آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن
یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی
منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو
چشم میزارم تا لیلی بیادمعمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر مون و مجنون خواب موند!لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند!آخرش یه لب خندی زد و برای مجنون چند تاگردو گذاشت و رفت.گذشت تا مجنون بیدار شدو فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب
موندم!گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین!
برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی!
مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی
شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زود برات
عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟
حاج رضا علی عرقش را پاک کرد! . گفت: معمار
قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی
میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم !
وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن!
خسته شدی معمار؟
معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ
قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره!
ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند!
خسته تنها خدا حافظی کوتاهی کرد و رفت
حاج رضا علی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد. و
نگاهی به در بسته حجره انداخت.
این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالیبه عدد 81 که تعدا تماس های از دست رفته ام
از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم
زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است.
شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که
بالفاصله گوشی را برداشت:
_سالم پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا
شرمنده گوشی روی سایلنت بودوببخش جای
یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا اآلن خواب
بودم. صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزدآرامش خاصی انتقال داد: سالم عزیزم فدای سرت من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده
میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم از
خواب بیدارت کردم؟
دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود.
کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم
باید بیدار میشدم باید آماده شم.. امشب با مامان
عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس
کشک بادمجوناتو کردم!
میخندد و میگوید:تشریف میارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم
_قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری
نمیخواد به زحمت بیوفتیا!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دوازدهم بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_سیزدهم
_زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب
بردنه! منتظرتم
_چوب کاری میفرمایید سالار
_به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک
بادمجونام برسم
_فدای دست همیشه دست به نقدت چشم گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم وبا تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم دربرود مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم
یک مرض بلند میگوید و من را به خنده می
اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟خمیازه ای میکشم ومیگویم:آره مامان عمه پاشوتا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجادعوتیم
دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنی
ام دل میکنم از این حس خوب
_اومدم
زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم.. در باز میشود و چهره خندان خواهرکوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند_سلام آبجی آیه...دلم برات تنگ شده بود
خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم.
_سلام الهی من فدات شم . کجا رفتی تو نمیگی
دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر
رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را
منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش
گرفتم.چندمین بار بود که با خودم اعتراف
میکردم بهترین غیر مادر و در عین حال عین
مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند وسفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود.موهای و گندمی اشو چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم آنقدر دربدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در
آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را
پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت
کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه
کردم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سیزدهم _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم _چوب کاری م
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهاردهم
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی
همه اش برای خودت
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت
و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
یه آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت:
_نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت :حناق داریم!!!
حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام
از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره
مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی
میکرد! نگاهی به چه پریناز انداختم! نوع نگاهش
مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد!
میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به
نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب
خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان
سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش
حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی
حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین
وقته
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز
گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ
شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو
بخور تو کاربزرگترا دخالت نکن!
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی
خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزندگرامشون بشه .
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی
حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده
بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره
دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل
گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش راسر میکشید با
این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد
وری صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد
. ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند! و من هنوز
شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که
گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا
اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر
بدبخت! توخوابتم نمیتونی ببینی که همچین
کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با
معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه
چی میخوای؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهاردهم کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشیهمه اش برای خودت ابوذر چ
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پانزدهم
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه
استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو
بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم
آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی
، من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم:
بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل
همه آن
نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با
لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل
که ملاک انسانیت و برتری آدمها نیست!!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست
به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این
اتفاقات بود.
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه
دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه
ترشی رو درست کن کار از کار گذشت
خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم
گوشش گفتم:غصه نخور مامانی!
خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش
کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین
غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما ....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور
هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر
زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای
سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم
آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این
خواهر کوچک راه آمد.
چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای
لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش
این روزها.کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم
اعتراضی نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی
نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم.صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفت:
نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و
توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی
میخوای بهم بگی ولی نمیگی!حرف حبس شده
پشت نگاهتو میگم
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب
تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه
چیزی نیست
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین
شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه
لبخندی میزند:خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم!
عاشق شدی نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پانزدهم خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چهاستدلالیه؟ حالا چون پسره دکتر
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_شانزدهم
ناگهانی چشمهایش را باز میکند وخیره نگاهم
میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه
نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم
میگیرمو معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی
که میدانم عشق میکنند با صدای قهقه ام ! ابوذر
که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به
تراس میبرد. هربار که نگاهش را به یاد می آورم
خنده ام میگیرد! دستش را روی صورتم میگذارد
و عصبانی میگوید:زعفران!!! بسه دیگه!!
نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت
است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته
حرف بد نزند و بد دهنی نکن! با زور و زحمت
قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن
خنده میگویم:خب تعریف کن کی هست؟
نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین
می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش
میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم
اولیه.تو انجمن باهاش آشنا شدم.ادبیات میخونه.
برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده
بود.آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این
روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود،
دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریکلا ! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم
آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید
خواستگاری ومزدوج میشی! ولی خوشم اومد
توهم کم بیش فعال نیستی
میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم
و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو
پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظر
لب تر کنی!
پوفی میکشد و کلافه میگوید:نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه!دختر یه پدر
تاجر داره! از این بازاری های به نامه! صبحا با
سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان
دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای
براش بسازم!! اصلا عرفم بیخیال شم شرع و
دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش
زندگی بسازی! منم نمیتونم
دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش
می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را
میخوانم:_ابوذر.تو راست میگی حرفت کاملا
منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره
صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا!
نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند
بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط
میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟
تعجب میکنم:نه چی هست؟
پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو
پیشنهاد کردی!
چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت
چیه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_شانزدهم ناگهانی چشمهایش را باز میکند وخیره نگاهممیکند! بلند میخندم آنقدر
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هفدهم
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی
ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من
آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم
بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو!اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم ؟ یه ابوذر که بیشتر
نداریم.آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعامیخوای اینکارو بکنی؟دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده
نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هروقت وقت کاری داشتی خبرم کن تا به ببرمت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف
تر نرفته برای آدرس !!!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و
درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را
از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد وروی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ماخیره میشود! منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعدبه مامان عمه، بالاخره سکوت را میشکند و
میگوید:جاهل هر سر و سری که دارید و همین
الان میگید یا پرینازو میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه
ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست!
راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن
آیه شدی؟ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای رابه خنده می اندازد!آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو!!
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل
همیشه گرفت!!زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و
هر مشخصاتی که دار رو همین االن رد کن بیا!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند.اگر
دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد.بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع
میکنیا .عمه که حس کنکاوی اش امانش نمیداد چشم وابرویی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی! اونو بیا بهم بده الزمش دارم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفدهم سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هجدهم
ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد!
بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب هاپوست کنده را تعارفمان کرد.بابا گازی به سیبزد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات
یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز
لبخندی زد بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید:چه خبر ازبیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم .از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی
از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که
میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان
از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال
از درد و دل کردن با نرجس جان از خواهر بودن برای هنگامه از جای مریم شیفت ایستادن ازنگرانی برای پوست نسرین زیر آنهمه آرایش
از...من راضی بودم لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم وخیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم. پریناز آخرین تالشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن
مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم
چی کار میکنم؟بابا هم میزند به لودگی و میگوید:پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه! پریناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند ومیگوید: هی تو دل به دلش بده داره سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست
اینقدر منو حرص میدی.فکر میکنی یکی دو سال
دیگه اینقدری که الان خواهان داری بازم اینقدر
خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما
راست میگفت!قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد.خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید.به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالاسرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آنرا بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد.هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعدنسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آیدبا دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد.آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چی شده؟نسرین نفسی تازه میکند و میگوید:دکتر ایول داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هجدهم ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنار
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نوزدهم
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی
صندلی مینشیند و در دل میگوید:کاش همیشه یه از فرنگ داشتیم بلکه ملت یکم به فکر
وظایفشون بیوفتن دقایقی بعد دکتر و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند آیه آرام سالمی به تیم روبه رویش میکند و با چشم دنبال دکتر میگردد.به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکترتقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند:خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر
تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در
خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد.چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر واال پرونده را به دست آیه میدهد. خیره به چهره
معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد!
خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را
جمع میکند تا دهانشانش بیش از حد معمول باز
نشود! در دل میگوید:او یک نابغه است ! یک
نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان
بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری
اش هنوز اختلاف داشتند! با استدلالهای دکتر
واال مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی
دست و پنجه نرم میکند تیم پزشکی که رفت آیه
فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک
شوقش اجازه خروج داد.و مدام خدا را شکرمیکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود.
با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری
رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به
فردش سالم تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با
تعجب جواب سالمش را دادند!
برای خودش چایی ریخت و کنا نسرین و مریم و
آزاده نشست .تعجبشان را که دید پرسید:چی
شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید:کبکت حسابی بلبل میخونه !!
واسه همین تعجب کردیم!
لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره
بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر واال نابغه است با چندتا علائم و
توضیحات تو پرونده تشخیص داد
مریم هم خوشحال میگوید:خدا رو شکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی
یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز
معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن
باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نوزدهم آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید:
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستم
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد
نسرین نا امیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما
هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش
تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه
اسمی پیش اومده بود!!مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر ازدستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ...آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین! خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد
بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی
که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به
دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای
گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جای من
وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا
صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از
ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه
ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت
کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود.نسرین
هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه
میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنهمریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:ازهمون بچگی اینجوری بوده خانوادگی
اینجورین منتها دوز آیه از همه بالا تره!
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال ازشب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره
ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو
پریناز صدا میزنه؟مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره ازمادر باهاش یکی نیستن!!بین خودمون باشه ها نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد ومیگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو ازابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم
چه قضیه ای پشتشه!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_بیستم جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگو
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستُ_یکم
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه
را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالایک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود.دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند.لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش
می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سالمی
میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کندوهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.
نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سالمش را میدهد
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا
میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم
دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و
کتاب را میگرد همان بود که میخواست.نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید
صورتی دوست داشتنی را از نظر گذرا
بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکرمیکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد!فکر خوبی بود صدای آرام
نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در
موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی
شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه
چهار می افتد.خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از
هوش سرشار دختر پیش رویش.
_تو تاحالا تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی
کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ
سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش
آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی
کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ