#شهیدعلیرضاتوسلی_مدافع_حرم_فاطمیون
#قسمت_دوم
🌺– آیا دلیل خاصی برای این نام گذاری داشتید؟
بله،از آنجایی که شهید بزرگوار به اسم فاطمه علاقه زیادی داشتند😊، همیشه در وصف حضرت فاطمه زهرا(س) مباحث بسیار خوبی را مطرح می کردند. از همان قبل تر اسم فرزند اولمان مشخص شده بود🌺. به خاطر دارم که روزی در ایام دهه فاطمیه با همسرم همکلام شده بودم که ایشان با یک تسلط وفن بیانی گفتند:« اگر فاطمه زهرا(س) نبودند دنیا نبود»❤️. و نیز به هنگام انتخاب اسم فرزند دیگرمان “طوبی”، شهید در حال خواندن قرآن بودند که به یکباره به اسم طوبی برخوردند🌹 و این نام گذاری از آن جا نشأت گرفت✨
🌷– شهدا اولیا الله هستند و ویژگی های خوبشان بی نهایت است. از ویژگی های شهید بزرگوار برایمان بگویید🌺
🍃شهید توسلی بسیار انسان متواضع، صبور، فروتن و با تقوایی بودند و مباحث مربوط به حلال و حرام را در تنگناترین اوضاعی که برای هرکس ممکن است پیش آید رعایت می کردند👌 و نیزاعتقاد زیادی به صله رحم داشتند به گونه ای که اگر دوماه برای استراحت می آمدند یک ماهش را به استان های دیگر سفر می کردند و صله رحم را به جا می آوردند☺️
#ادامه_دارد....
[ @ebrahimdelha]
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#سردارشهیدرضابخشی_مدافع_حرم_فاطمیون
#قسمت_دوم
🌼او در طی تحصیل خود در جامعة_المصطفی_العالمیه به عنوان دانشجوی برتر نخبه در زمینه های پژوهشی دعوت به همکاری می شود😃. هوش سرشار و استعداد بالای شهید ،همراه با توکل و تلاش ویژه اش،موجب شد تا بورسیه تحصیلی او برای تحصیل در مسکو قطعی شود👏 اما در همین اثنا بود که خبر تهدید حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) را شنید😢 و وظیفه خود را چیز دیگری یافت✊
🌸او که غیرت دینی مثال زدنی داشت،بی درنگ ،برای دفاع از حرم اهل بیت(علیه السلام) عازم سوریه شد👌 و با نام جهادی فاتح، فاتح قله های روحانی و معنوی شد❣ و جام #شهادت را سر کشید💔
🍃او آگاهانه هر مسیری را انتخاب می کرد او نوک پیکان را دید و حفاظت از کیان دین را انتخاب کرد👌 و به سوریه رفت🌺...
✨او به خانواده اش می گوید:
که من در میدان_نبرد نیستم و به امور دفتری بچه ها رسیدگی میکنم😊 و به همراه آنها به حرم رفته و برایشان مداحی میکنم؛خاطرتان جمع جای من امن و خوب است👌
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌺
🌸
🍃
🌺
🍃
🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
#قسمت_دوم
🌺حاج قاسمِ فاطمیون🌺
🌼🍃سید حکیم نمونه بارز یک فرمانده ولایی و به تعبیر بچه ها، حاج قاسمِ لشکر فاطمیون بود.
🌺🍃 چهره نورانی و آرام و بشاشی داشت 😍 او را که میدیدم به یاد این روایت می افتادم که "مؤثرترین زمینه سازان ظهور امام زمان(عج) سپاهیان عجم هستند."
🌹🍃او را در نزدیکی قرارگاه دیدم و مثل همیشه خسته، اما خندان! 😃گفتم سید خسته نباشی! چرا روی زمین نشسته ای؟ خدا بد نده سید جان! تبسّم خود را امتداد داد و گفت: چیزی نیست منتظر حاج قاسم عزیزم، تا فرمان بگیرم و بعضی گره ها را باز کنیم!☺️
🌸🍃در بعضی از جلسات او را دوشادوش حاجی میدیدم و لذت میبردم، از اینکه چقدر حاجی دوستش دارد، و چقدر او پروانه صفت است و تا جایی که خود نیز منبع نور شده بود.
🌼🍃دلم برای لبخندهای ملیحش تنگ شده؛ صورتش چون ماه همیشه برایم میدرخشید. هنوز شوک وارده به فرماندهان و مسئولین جهادی را در خبر پرواز شهید «سید حکیم» فراموش نمیکنم!😭 هرگاه گریه ها و سوز و اشک حاج قاسم را در خبر شهادت ایشان به یاد می آورم، ناخودآگاه دلم میلرزد و اشکم جاری میشود، حتی هم اکنون که برای شما مینویسم.😭
🌺🍃«سید» میگفت: ما داریم نوکری میکنیم تا امام زمان(عج) با مشکلات کمتری تشریف بیاورند!
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha🌺
🌸
🍃
🌺
🍃
🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#شهید_کربلایی_سید_عیسی_حسینی_مدافع_حرم_فاطمیون
#قسمت_دوم
«حضرت زینب (س) مدافعان حرم را گلچین می کند»
همسر شهید «عیسی حسینی» در ادامه با انتقاد از نگاه برخی از افراد جامعه به شهدای مدافع حرم به ویژه شهدای #تیپ_فاطمیون گفت:
عده ای می گویند رزمندگان مدافع حرم برای #پول به سوریه می روند. من با خانواده شهدای بسیاری در شهر قم ارتباط دارم.
بیشتر این خانواده ها از نظر مالی وضعیت خوبی دارند بنابراین این که شهدای مدافع حرم برای پول رفته اند، حقیقت ندارند.
این شهدا توسط حضرت زینب (س) گلچین و دعوت می شوند.
یک پیوند ماورالطبیعه بین آنها با ائمه وجود دارد🌹
شهید حسینی نیز مشکل مالی نداشت. ما سال 1391 خانه خریدیم و درآمد ایشان خوب بود.
@ebrahimdelha🌺
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_دوم
#شهید_مصطفی_کریمی❣
🌺🍃شهادت از هر مدرک تحصیلی بالاتر است🌺🍃
💠وقتی از پدر درباره مصطفی میپرسم، اینکه دانشجوی فعالی چون مصطفی اگر میماند و تبدیل به یک مهندس نخبه برای کشورش میشد بهتر نبود؟ پدر جواب میدهد:« وقتی خبر را شنیدم خدا را شکر کردم. گ
🌼پسرم میتوانست جور دیگری بمیرد اما افتخار شهادت نصیب او شد. اگر هرچیزی میخواست بشود، بالاتر از شهادت نبود و حالا افتخار شهادت را دارد. "شهادت" از هر مدرک تحصیلی و مقامی که مصطفی میخواست بدست بیاورد بیشتر بود.
🌸 مصطفی خیلی پسر خوبی بود. اخلاق بسیار خوبی داشت. اهل مطالعه بود. تا وقت نماز میشد ما را وادار میکرد که برای اقامه نمازجماعت به مسجد برویم.
🌹از وقتی رفته هرچه دعا میکنم خوابش را نمیبینم.»🌹
@ebrahimdelha🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_اول 1⃣ .
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم 2⃣
روی پله بیرون ازمحوطـــــه حوزه میشینم و افرادی ڪ اطرافم پرسه میزنندرا رصـــد میڪنم!!
ساعتـی ست ڪ ازظهر میگذرد وهوا بشدت گرم .جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪ هرازگاهی بااشاره پا تڪانش میدهم تاسرگرم شوم!
تقریبا ازهمـــه چیزو همــه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده...
_ هنـــــوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟😒
رومیگردانم سمت صــــدای مردانه آشنایی ڪ باحالت تمسخرجمـــــله ای راپرانده بود!؟
همـــــان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪ باعث میشد بقول یڪی ازدوستانم #نوربالابزنع..
_ چطورمگه؟...مفتشي..❓
اخم میڪنی،نگاهت راب همان قوطی فلزی مقـــــابل من میدوزی
_ نعخیر خانوم!!..ن مفتشم ن عادت ب دخالت دارم اونم تو ڪار ی نامحرم...ولـی..😏
_ ولی چی؟....دخالت نڪنید دیگه!!...وگرنه یهو خـــــدا میندازتتون توجهنما..😅
_ عجب!!...خواهرمن حضور شمااینجاهمـــــون جهنم ناخـــــاسته اس!!
عصبـی بلندمیشوم...😠
_ ببینید مثلا برادر!خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید! تاڪی قصـــــد ب بی احترامی دارید!!!
_ بی احترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطـــــه میچرخید!! اینجا محیط مردونس
_ نیومدم تو ڪ.😕...جلو درم
_ آها!یعنی آقایون جلوی درنمیان؟!...یهوب قوه الهی ازڪلاس طی الارض میڪنن ب منزلشون؟..یاشایدم رفقـــــا یادگرفتن پروازڪنن ومابـی خبریم؟😐😂
نمیـــــدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشی وشمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صـــــلاح نیست اینجا باشید!...
بهتره تمومش ڪنید و برید..
_ نخـــــاام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگرنرید...
صدایی بین حرفش میپرد:
_ بابا #ســـــید ... رفتی ی تذکر بدیا!چ خبرته داداش!
نگاه میڪنم👀،پسری باقدمتوسط وپوششی مثل تو ســـــاده.
حتمن رفیقتهه..عین خودت پررو!!
بی معطلی زیرلب یاعلـــــی میگویی وبازهم دورمیشوی..
یڪ چیز دلـــــم راتڪان میدهد..
#تو_سیـــــدی..❣
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
❤️ #دو_مدافع
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم 2⃣
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـݧ
من هنوز آماده نبودم ماماݧ صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الاݧ ک از راہ برسـݧ انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
_وای ماماݧ جاݧ چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے ماماݧ در اماݧ باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے ماماݧ از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے ماماݧ بہ وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس مـݧ
چاے و ریختم ماماݧ صدام کرد
_اسماء جاݧ چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیروݧ آقاےسجادے❓❓❓❓😳
ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕
ینی ایـݧ اومده خواستگارے من❓
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#دو_مدافع
@ebrahim_navid_delha
════°✦ ❃ ✦°════
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💙شهید جواد فکوری💙
تاریخ ولادت: 1317/10/17🌹
محل ولادت: تبریز🍃
تاریخ شهادت: 1360/7/7🥀
محل شهادت: حومه شهر ری🍂
سانحه سقوط پرواز🔥
گفتگو با همسر شهید: ژیلا ذره خاک🌸
#قسمت_دوم...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 💛 ✦°═══
🥀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
33.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریحانهـ💓
بآنوجآن...🌸
یآدتباشدبراےِبعضیها،
چشمهاگرسنهترازمعدههاست...
خودتراباحجابتحفظکن😌
حجآب یعنی:
ح: حیــا🌸
ج: جــمــال حقیقی☺️
ا: ایمـــــان💙
ب: بــندگــي☘
#تحول
#قسمت_دوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 💗 ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆🏻
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌸🌸به نام خداوند بخشنده مهربان🌸🌸 ❤️💙رمان جانم می رود❤️💙 #رمان #جانم_میرود #قسمت_اول رژ لب قرمز ر
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_دوم
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـــ مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
🔸دوروز بعد🔹
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
داستان عشق شیما . #قسمت_اول پریچهر خانوم : 53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس
داستان عشق شیما
.
#قسمت_دوم
سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا پاش خیس بود .. خیره شدم بهش.. روش و برگردوندو رفت.. قلبم ترک خورد.. اخه چرااااااا ؟؟
تو تختم خوابیده بودمو فکرمیکردم !به روزای قشنگی که با بابک رامین
از وقتی راحله بهم گفته بود بابک پیغام داده ازم متنفره دیگه بدتر شده بودم .اخه من که هنوز وفادارش بودم.....
چرا باید این حرفارو باور میکرد؟چرا با دیدنم راشو کج میکرد....
4سال از ماجرا و اتفاقي كه بين منو رامين اتفاق افتاده بود ميگذشت.تا اينكه يه روز......
!!!!!! خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست اومد پيشم و ذوق ميكرد ..هي عروسي پلو خوري..
…از کي تا حالا مهموني و مفت خوري تو خانواده ما خبر جديد و قابل بحثي بود؟ با آواز خوندناي مصنوعي اش کم کم داشتم متوجه مي شدم که حتما نقشه اي داره..بي اختيار گفتم : نه!
گفت: من که هنوز هيچي نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟
گفتم: چيه باز خانمتون وقت همراهيتونو ندارن..شرمنده..آبجي کوچيکتون مريضن!!!
کلمو بوسيد..حالا ما که به خوش تيپي بعضيا نيستيم))!!! بعضيا کي بودن خودش مي دونست )) ولي حالا با دو تا سيبيل بياي عروسي بده..کلي مي خنديم
خجالت نمیکشی؟من داداشتم از من خجالت بکش!
شیما یه نگاه به خودت کن
پاشدم..داشتم مي رفتم حموم !!! ته دلم بي خودي مي لرزيد..پاهام مي لرزيد..گفتم: خوب بابا! ميام..عروسي کي هست حالا..
گفت :نمي شناسي..همساين..هم دانشگاهي خان داداشت..کارتو داد دستم..بعد از رزج زدن شعرهاي آبگوشتي کارت..باورم نمي شد.
حتما يک فاميل ديگه است..نه فاميل بابک بود...
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
••📲🦋•• عکس های پروفایل شهید بابک نوری🥲 #قسمت_اول🌱 #سہصلواتسهمشماهدیہبہشهید .
••📲🦋••
عکس های پروفایل
شهید بابک نوری🥲
#قسمت_دوم🌱
#سہصلواتسهمشماهدیہبہشهید
.