مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #قسمت_هشتادونهم🌸/#توفیقشهادت🕊 قرار بود ب
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#قسمت_نودم🌸/#توفیقشهادت🕊
من خیلی ناراحت بودم یاد آخرین شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در یک انفجار تکه تکه میشه اگر چیزی پیدا کردید، در نزدیک ترین نقطه به حرم امام علی دفنش کنید. نمی دانستم برای هادی چه باید کرد شنیدم که خانواده ی او هم از ایران راهی شده اند تا برای مراسم او به نجف بیایند. سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکر هادی پیدا میشود؛ چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روز یکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون یخچال دار مخصوص حمل پیکر شهدا قرار دارد. پیکر بیشتر این شهدا از سامرا آمده. در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام او هیچ مشخصه ای ندارد فقط در دست راست او دو انگشتر عقیق است. تا این را گفت یک باره به یاد هادی افتادم با سید و دیگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کامیون پیکر شهدا را دیدم. خودش بود. اولین شهید شیخ هادی بود که آرام خوابیده بود. صورتش کمی سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادی است؛ دوست صمیمی من بالای سر هادی نشستم و زارزار گریه کردم یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر می گشتیم. هادی می گفت برای شهادت باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و..... بعد به من گفت: وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟ گفتم: خوب نیست، مثل تهران گفت باید چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفیق شهادت را از دست ندهیم. بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش در کل مدتی که در بغداد بودیم همین طور بود. تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.