🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
#سلام_بر_ابراهیم ✋🌻✨
#قسمت_هفتم
💥از دیگر کارهائی که در مجموعهی ورزش باستانی انجام میشد این بود که⬅️ بچهها به صورت گروهی به زورخانههای دیگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند💪
یک شبِ ماه رمضان، ما به زورخانهای در کرج رفتیم🚘
آن شب را فراموش نمیکنم. ابراهیم شعر میخواند 📖 دعا میخواند📿 و ورزش میکرد💪
مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانهای بود😊
چند سری بچههای داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود😓
اصلاً به کسی توجه نمیکرد.
پیر مردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچهها نگاه میکرد👀
پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: «آقا! این جوان کیه؟!»😟
با تعجب گفتم: «چطور مگه!؟»🤔
#ادامه_دارد😉
🕊 @ebrahimdelha 🕊
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌹
#قسمت_هفتم
#شهیدبابایی
🍀خاطرهای از امیر سرتیپ خلبان حسین خلیلی همرزم شهید بابایی:
روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز🛩 آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان.☺️ وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد😐 و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند.☺️
این آرامش و سکوت شهید بابایی بسیار ستودنی بود👌 زیرا اگر شخص دیگری جای ایشان بود در این هنگام شروع به داد و فریاد😡 بر سر کارکنان فنی می کرد که چرا هواپیما خراب است 😤
ولی ایشان صبورانه و بدون اینکه سخنی بگویند فقط نظاره می کردند🙂
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#عباس_دوران
#قسمت_هفتم
🕊عباس دوران در سال ۱۳۲۹ در شهر شیراز به دنیا آمد.👶 دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را در شیراز گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۴۹ به خدمت سربازی رفت.👮
پس از پایان دورهٔ وظیفه، بهدلیل علاقه👌 به یادگیری فن خلبانی در سال ۱۳۵۱ وارد دانشکدهٔ خلبانی نیروی هوایی شاهنشاهی ایران شد 😊
و پس از طی دورهٔ مقدماتی پرواز در ایران🇮🇷، برای ادامه✍ٔ تحصیل و فراگیری دورهٔ تکمیلی خلبانی به آمریکا اعزام شد.💕
وی با اخذ نشان 🏅و گواهینامه خلبانی از دانشکده خلبانی پایگاه نیروی هوایی☄ عباس دوران در سال ۱۳۲۹ در شهر شیراز به دنیا آمد.👶 دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را در شیراز گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۴۹ به خدمت سربازی رفت.👮
پس از پایان دورهٔ وظیفه، بهدلیل علاقه🙂 به یادگیری فن خلبانی در سال ۱۳۵۱ وارد دانشکدهٔ خلبانی نیروی هوایی شاهنشاهی ایران شد👍 و پس از طی دورهٔ مقدماتی پرواز در ایران، برای ادامهٔ تحصیل 💻و فراگیری دورهٔ تکمیلی خلبانی به آمریکا اعزام شد.😐
وی با اخذ نشان و گواهینامه📑 خلبانی از دانشکده خلبانی پایگاه نیروی هوایی کلمبوس به ایران بازگشت👌 و با درجهٔ ستواندومی در پایگاه هوایی همدان مشغول به خدمت شد.🙂
#ادامــہ_دارد...
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#سپبهد_علی_صیاد_شیرازی
#قسمت_هفتم
💥-بعدقرار شد این عملیات💪 را انجام دهیم، عمده ی مسئوولیت به ارتش واگذار شد✅. عده ای معتقد بودند که فقط ارتش این عملیات را انجام دهد😐. اما من معتقد بودم که باید ☄ارتش و سپاه☄ کنار هم باشند✊. در جلسه ای که در قرارگاه و در حضور آقای هاشمی رفسنجانی تشکیل شد، گفتم:«زمانی عملیات می کنیم که سه لشکر سپاه هم بیایند 😐با ما همکاری کنند.» ایشان، موافقت کرده و حتی انتخاب یگان ها را هم به عهده ی خودم گذاشتند. 😌
من هم لشکرهای ✨امام حسین(ع)،✨ نجف اشرف و ✨ویژه ی شهدا را انتخاب کردم. در ادامه ی عملیات، کار به جایی رسید که به اصطلاح قفل 🔒شد و می طلبید که با رشادت و فداکاری، مقاومت دشمن 👺شکسته شود💪. خبر رسید که کاوه، گردانی را آماده کرده تا به قلب♥ دشمن بزند✌️
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌺
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#شهیدمحمودکاوه
#قسمت_هفتم
🌷شهید کاوه فرماندهای شجاع و لایق بود👌، آنقدر معرفت در دریای وجود او موج میزد که هر زمان عملیاتی انجام میگرفت نخستین فرد حملهکننده به سمت دشمن بود و دوشادوش رزمندگانش به مبارزه میپرداخت✌️.
✨با سرعت و دقت عملی که در رانندگی داشتم، بارها شهید کاوه را در شهرهای مختلف غرب کشور جابهجا کردم 😌حتی در مریوان با وجود کمینهای زیاد ضدانقلاب😡 در طول مسیر به دنبال طرح و اجرای برنامههای نظامی خود بود😐.
✨برای شرکت در جلسهای که با حضور فرماندهان نظامی در تهران برگزار شده بود، شهید کاوه را به تهران رساندم. او پس از اتمام جلسه برای استراحت شبانه خود به داخل ماشین آمد و به همراه من خوابید😐. هر چه مسئولین نظامی اصرار کردند که به داخل پادگان برود و شب را آنجا استراحت کند اما داخل ماشین خوابید.😕
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🏴🏴
🌷
🌷🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیدمحمدبلباسی_مدافع_حرم
#قسمت_هفتم
✨تمام تماسهای تلفنی که با هم داشتیم را ضبط کردم. وقتی از اوضاع میپرسیدم میگفت: «نگران نباشیها، هیچ خبری نیست، امن است😊 در صورتی که اینها ۳ تا عملیات داشتند😕 بیست و یکم، سی و یکم و آخری هم هفدهم بود. وقتی زنگ میزدم باید ۱۰ بار زنگ میخورد تا جواب بدهد از بس سرش شلوغ بود🍃 ولی این یک ماه سیر شدیم از بس با هم صحبت کردیم، تلفن تایمر ۱۰ دقیقهای داشت و قطع میشد، دوباره ۱۰ دقیقه دیگر صحبت میکردیم، تا ۴۰ دقیقه هم طول میکشید»☺️
✨چقدر محمد آقا محبوبه را تشویق کرد که گواهینامه رانندگیاش را بگیرد: پیش آمده بود کارهای بیرون از منزل را انجام دهم اما کار بانکی را بلد نبودم😐 تا اینکه مجبور شدم در این مدتی که محمد نیست این کار را هم انجام دهم😊 وقتی شنید با خنده گفت: «دیگر مستقل شدی»😄 گفتم: «امتحان آئیننامه راهنمایی رانندگی دارم و اصلا نخواندهام» 😕گفت: «من میدانم تو حتماً قبول میشوی و اتفاقاً فردا صبح هم که امتحان دادم قبول شدم»😇 بعد که زنگ زد پرسید:« قبول شدی؟» گفتم: «بله». گفت: «امتحان شهر را هم که قبول شوی یک شیرینی🍰 پیش من داری». که متأسفانه نشد امتحان بدهم و شیرینی محمد آقا هم 😔….
🌸خیلی موافق فعالیتم در فضای مجازی نبود اما در عین حال میگفت: دوست دارم به روز باشی و اخبار را پیگیری کنی. خبرها را هم از من پیگیری میکرد☺️ مثلا اخبار ۲۰:۳۰ که شروع میشد بچهها تلویزیون را روشن میکردند و میگفتند: مامان اخبار شروع شده😁
🍃بعد از ۱۵ سال زندگی مشترک دوباره به نقطه طلایی زندگیشان برگشته بودند:«اینقدر که با هم صحبت میکردیم به او میگفتم:«یاد دوران نامزدی افتادم، انگار دوباره من را به آن دوران برگرداندی😍 یک مدت روابطمان عادی شده بود ولی الان احساس میکنم به دوران گذشته و نامزدی برگشتهایم و دوباره به اوج دوران حسی رسیدهایم»😌 میخندید و میگفت:«خدایا به علاقمندان ما اضافه کن»😅
ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_ششم 6⃣ .
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم 7⃣
دوڪوهه حسینیه باصفایی داشت ڪ اگرآنجا سرب سجده میگذاشتی بوی عطراززمینش ب جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمـــــام روح و جانم میبلعم...
اگراینجا هستم همه ازلطف #خـــــداست...
الهی #شڪرت..
فاطمـــــه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی و....!😕.لااله الا الله....اینجا اومدی آدم شی..!
_ هر وخ تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته..؟
_ تشنمهههه😩...
_ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیــل!..ی آب میخـــــااما...
_ منم میخـــــاام ...اتفاقا برادرا جلو در باڪس آب معدنی میدن...
قربونت بروبگیر!خدااجرت بده😂
بلند میشوم ویڪ لگدآرام ب پایش میزنم:خعلی پررویییی😒
اززیرچادرمیخندد...
سمت درحسینیه میرم و ب بیرون سرڪ می ڪشم،چندقدم آن طرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده.
#تو مسئولییییی😐
آب دهانم راقورت میدهم وسمتت می آیم....
_ ببخشیدمیشه لطفا آب بدید؟
ی باڪس برمیداری وسمتم میگیری
_ علیڪم السلام!...بفرمایید
خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمـــــع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری...
_ آخ آخ...
روی پایت افتاده بود!
محڪم ب پیشانی ام میزنم
_ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟
پشت ب من می ڪنی،میدانم میخـــــااهی نگاهت راازمن بدزدی...
_ ن خواهرم ،خوبم!....بفرمایید داخل
_ تروخدا ببخشید!.😢..الان خوبید؟...
ببینم پاتونو!....
بازهم ب پیشانی می ڪوبم! #چراچرت_میگی_عااااخع..
باخجالت سمت درحسینیه میدوم.
صـــــدایت را ازپشت سرمیشنوم:
🗣_ خانوم علیزاده!...
لب میگزم وبرمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می آیی با بطری های آب...
_ اینو جاگذاشتید...
نزدیڪ ترڪ می آیی،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪ عطـــــرت رابخوبی احساس می ڪنم☺️
#بووووی_یـــــااس_میدهی...
همه وجودم میشود استشمـــــام عطرت...
چقدر آرام است....#یاااااس_نگاهت....
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
داستان عشق شیما . #قسمت_ششم گفت: يعني حال و روز منو فهميد.. ...گفتم: بابک..میدونم اینا دروغه تا من
داستان عشق شیما
.
#قسمت_هفتم
هیچ نمگیف...اشاره کرد بشینم ... نشستم ... میخواستم بگم... بگم که حرف دلم نبوده ... بگم من بهش وفادار موندم... بگم هنوز دوست دارم.
حرفامو گوش میداد و دم نمیزد ... گریه میکردمو میگفتم ... انگار داشتم خالی میشدم ... به چشمام نگاه کرد.
اونم به چشمام خیره بود.گفتم چرا اینجوری نگام میکنی گفت تو چشمای تو خودمو یه جور دیگه میبینم !
گفتم دیگه باید برم ... حتما نسترن(زنش) منتظرته!
گفت نیست.گفتم منظورت چیه ؟گفت جدا شدیم ...
خشکم زد .پرسیدم چرا ؟
گفت ماهمو دوست نداشتیم.
سرمو انداختم پایین...
باید خوشحال میبودم یا ناراحت؟
- شیما......
نگاش کردم.انگار خواب میدیدم.صدای جیغ و خنده های بچه هایی که تو پارک بودن منو میبرد به بچگی خودمون !وقتی اون پسره منو کوبید زمینو پیشونیم شکست و بابک منو برد خونه......
پا شدم برم.....
گفت شب زنگ میزنم....
لبخندی زدمو گفتم.....باشه منتظرتم!
روزها تند تند هاشور میخوردند ... انگار معجزه شده بود ....
بابک به من برگشت! شاد بودم...میخندیدم......
....دوستام داداشم اجیم مامانم بابام و همه شاد بودن که منو اینجوری میدین...میدونستن از عشق بابکه ... میدونستن بی اون میمیرم...
به مامانمگفتم اگه بابک نباشه دیووونه میشم.
اولش عصبی شد
گفت اگه فامیل بفهمن دختر دکتر فریدمهر شده زن یه مردی که زنشو طلاق داده چی میگن؟گفت زشته.....گفت تو بهترین ها در انتظارتن
گفتم بهترینا رو نمیخوام...
گفتم واسم این از همه بهتره!گفتم تو میخوای دخترتو به خاطر دهن بی صاحب فامیل بکشی !
شبش مامانم با بابام حرف زد!
بابام تا چند روز اخم کرده بود و حرف نمیزد !انگار با مامان سر این موضوع بحثشون شده بود !
تا یه شب که مامانم رفت واسش چای بیاره منو صدا کرد و گفت شما تو برام بیار خودتم بیا تو اتاق کارم باهات کار دارم !!!
شروع کردم به لرزیدن.
سینی چای رو برداشتم رفتم اتاقش.نشستم رو صندلی و سرمو انداختم پایین!
- شیما....نگام کن بابا!
اروم سرمو بالا گرفتم !
- جانم بابا!
- شیما جان...دخترکم....عزیز بابا اخه چرا اینجوری میکنی ؟
گفتم:چه جور ؟
بابام چنگی به موهاش زد و درحالی که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه شروع کرد به حرف زدن.....
داشتم بابامو نگاه میکردمو به حرفاش گوش میدادم
اخه شیما ی من!دخترم !تو الان جوونی خامی نمیفهمی داری چی میگی فردا پشیمون میشی.تو خانومی مهربونی واسه تو فرد مناسب زیاده
گفتم مگه اینکه یه بار ازدواج کرده جرمه؟مگه گناه کرده ؟
گفت یعنی اون از خونواده ت مهمتره؟
با من من گفتم نه ولی.....
سرمو پایین انداختم و اروم و شمرده گفتم....
- من...بی اون میمیرم بابا!
باورم نمیشد اینو گفتم......جرات نداشتم تو چشمای پدرم نگاه کنم .نمی دونم چه قد گذشت.نیم ساعت یه ساعت .
صدای بابام پیچید تو گوشم
- باشه.........فقط یادت باشه خودت خواستی.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆