مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_یک
❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشــــــق
#هوالعشـــــــــق
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_دو 2⃣5⃣
پدرت به مادرت گفت وتاچندروز خانه شده بود فقط صدای گریه های زهراخانوم😔
اما مادرانه بالاخره بهسختی پـــــذیرفت.
قرارگذاشتیم ب خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم
و همین هم شد.
روز هفتـــــادو پنجم ...😔
موقع بستن ساڪت خودم ڪنارت بودم.
لباست را باچه ذوقی ب تن میڪردی وبه دورمچ دستت پارچه سبز متبرڪ به حرم حضرت علـــــی ع میبستی.
من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهـــــت میڪردم.
تمام سعیم دراین بود ڪ یڪ وقت با اشڪ خودم رامخالف نشان ندهم.
پس تمام مدت لبخنـــــدمیزدم.
ساڪت راڪ بستی، دراتاقت رابازڪردی ڪ بروی ازجا بلند شدم وازروی میز ســـــربندت رابرداشتم
_ رزمنده اینوجا گذاشتی🙂
برگشتی و ب دستم نگاه ڪردی. سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و ب پیشانی ات بستم...
بستن سر بند که نه ... باهرگره راه نفســـــم رابستم...💔
اخرسرازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی ڪتفت گذاشتم و بغضـــــم رارها ڪردم...😭
برمیگردی ونگاهم میڪنی.باپشت دست صورتم رالمس میڪنی
_ قراربود اینجوری ڪنی؟..
لبهایم راروی هم فشار میدهم
_ مراقب خـــــودت باش...
دستهایم رامیگیری
_ خدامراقبه!...
خم میشوی وساڪت رابرمیداری
_ روسریت وچادرت روسرڪن
متعجب نگاهت میڪنم
_ چرا؟...مگه نامحرم هست؟
_ شماسرڪن صحبت نباشه...☺️
شانه بالامیندازم و ازروی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم ڪ میگویی
_ نَ نَ...اون مـــــدلی ببند...
نگاهت میڪنم ڪ بادست صورتت راقاب میڪنی☺️
_ همونیڪ گردمیشه...لبنانی!
میخنـــــدم،لبنانی میبندم وچادررنگی ام راروی سرم میندازم.🙈
سمتت می آیم بادست راستت چادرم راروی صورتم میڪشی
_ روبگیر...بخاطرمـــــن!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.
درحالیڪ دراتاق هیچڪس نیست جز خودم و خودت!💕
رومیگیرم و میپرسم؛
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عـــــروس خانوم...🙂
#ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق 52
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••