🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
اَعـــوذُ بِالله مِنَ الشَّیـــطانِ الرَجیــــم
بِســـمِ اللهِ الرَحمـــنِ الرَحیــــم
✿ وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُوني أَسْتَجِبْ لَکُمْ ✿
☝️ بخوانید مرا، تا اجابتـــــ ڪنمـ شما را ...
السلام علیڪ یا صاحب عصروالزمان(عج)
#تلاوت_روزانه_قرآن_ڪریم 😍
#صفحه۱۸۸💌
✅نیــت ها:
🎁هدیه به حضرت زهـــرا(س)
🎁هدیه به حضرت زینب کبری (س)
🕊به نیت تعجیل درظهور آقاامام زمان عج
🌺به نیت جمیـــع شهـــدا
به ویـــژه
#شهید_محمود رضا_ بیضایی💓
#مدافع_حرم
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
╔═ ════⚘ ═╗
❣ @ebrahimdelha❣
╚═⚘════ ═╝
#شهیدوشهادت
#مدافع_دل!
خیلی ها می پرسند چکار کنیم #شهید بشیم یا دست کم مقام #شهدا رو داشته باشیم!
💐حاج حسین یکتا(راوی دفاع مقدس) یه کد خیلی خوب می ده!
✳️ایشون میفرمایند: #شهدا اول مراقبت از #دلشون کردند، بعد #مدافع_حرم شدند.
چون قلب خونه ی خداست.
"القَلبُ حَرَمُ اللّه فلا تَسْكُنْ فی حَرَمِ اللّه غَيرُ اللّه "
🌷مدافعان حرم ، از حرم خدا خوب دفاع کردند که بهشون لیاقت دفاع از حرم #حضرت_زینب"سلام الله علیها" رو دادند.
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊خادمیِ #شهید #مدافع_حرم #نوید_صفری در کفشداری حرم #حضرت_رقیه (سلاماللهعلیها)
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
@ebrahimdelha
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #معرفی_شهدا #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید شاهرخ ضرغام: 6⃣آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
#معرفی_شهدا
#مدافع_حرم
🌟شهید نوید صفری:
نوید صفری یکی از مستشاران زبده نظامی ایران در سوریه بود که بعد از مدتها حضور مجاهدانه و مستشاری در مناطق مختلف سوریه برای دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام در عملیات آزادسازی شهر البوکمال در استان دیرالزور سوریه به شهادت❤️ رسید.
نوید صفری متولد 16 تیرماه 1365 بود. او یکی از پاسداران مستشار در سوریه و از دوستان و همرزمان نزدیک شهید سعید علیزاده و شهید رسول خلیلی بود.
شهید صفری که به تازگی ازدواج کرده بود در 18 آبان ماه سال 96 در صحرای المیادین در استان دیرالزور سوریه در سن 31 سالگی به فیض شهادت رسید.
پیکر مطهر او چندی بعد طی عملیات تفحص کشف و به کشور بازگشت. دوستان شهید نوید صفری توصیفات خواندنی از این شهید والامقام دارند😉.
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️ #معرفی_شهدا #مدافع_حرم 🌟شهید نوید صفری: نوید صفری یکی از مستشاران زبده نظامی ایران
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
#معرفی_شهدا
#مدافع_حرم
#در_ادامه
🍃خاطراتی از شهید نوید صفری:
سید مجتبی کیایی یکی دیگر از دوستان شهید ،نوید صفری را توصیف کرده و میگوید: من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداختهایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم😊. تقریبا هر هفته با هم روضه میخواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ میکردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع میشدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف میکرد😉.
او ادامه میدهد: خیلی مقید بود که شبهای جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا میرفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید❤️شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضهها خواست تا به آرزویش رسید.
کیایی از علاقه شهید نوید صفری به شهید خلیلی چنین میگوید: یکی از مطالب خیلی خاصی که زیاد از آن روایت میکرد، علاقه خیلی شدیدش به شهید رسول خلیلی😍بود. در وصیت نامهاش هم که چند روز پیش خواندیم خیلی اصرار داشت که من را در کنار شهید خلیلی دفن کنید. یک کروکی هم کشیده که دقیقا فلان جا من را دفن کنید. عقدش هم بالای سر شهید خلیلی خوانده شد. عکسهایش موجود است عکس پروفایلش این شهید بود و خاطراتش همه از شهید خلیلی بود
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️ #معرفی_شهدا #مدافع_حرم #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید نوید صفری: سید مجتبی کیایی یکی د
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
#معرفی_شهدا
#مدافع_حرم
#در_ادامه
🍃خاطراتی از شهید نوید صفری:
کمیل شاهینی یکی دیگر از دوستان شهید نوید صفری است. او از صمیمیتش با شهید چنین میگوید: یک رفیق صمیمی بود که هر روز همدیگر را میدیدیم😉.
یک ماه آخر زیاد از او خبر نداشتم وقتی خبر شهادتش را شنیدم شوکه شدم.
حول و حوش 20 یا 30 سال است که مراسم هیأت دارم. برایش شب اربعین پیام دادم که مراسم داریم و نمیدانستم آن موقع شهید شده. یکی از اخلاق های جالبی که داشت این بود که هر موقع حرف هیأت خانه ما میشد، میگفت: «کمیل پول لازم نداری؟ میخواهم من هم کمی سهیم باشم😊.»
او ادامه میدهد: با هم هیأت میرفتیم. بچهها میگفتند میدانستیم نوید شهید میشود. وقتی میآمد همیشه در حال زحمت کشیدن بود. هیچ وقت عصبانیت و بد اخلاقی از او ندیدم. همیشه شوخ طبع بود😁.
ما همیشه میگفتیم پایگاه بسیجمان که به نام شهید شیرین بیان است یک شهید دیگر هم کم دارد. اینها مرد راه بودند و ما نبودیم. جنگیدن با داعش مردانگی میخواهد که آدم از تمام زندگیاش بگذرد. نوید چند ماه بیشتر نبود که عقد کرده بود. به آن چیزی که میخواست رسید.
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️ #معرفی_شهدا #مدافع_حرم #در_ادامه 🍃خاطراتی از شهید نوید صفری: کمیل شاهینی یکی دیگر ا
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
#معرفی_شهدا
#مدافع_حرم
#در_ادامه
🦋وصیت نامه شهید نوید صفری:
بسمه تعالی
وصیت نامه پر از زحمات
مختصر عرض که برای شما زحمات زیادی دارد
سلام علیکم خدمت خوانندگان این متن
اولازهمه این که بنده برای جهاد حرکت کردم و اگر در حین کار خداوند منت نهاد و سطح توفیق حقیر را بالا برد و ان شاء الله از من در مورد شهادت❤️پرسید و به اذن خودش لبیک گفتم از شما درخواست دارم اول از همه اگر پیگیری بازگشت یعنی اگر جسمی از گناه لبریز برگشت او را به حرم اباالجواد (ع) حضرت علی بن موسیالرضا (ع) ببرید و طواف دهید طوری که پیکر ضریح را ببیند.
دوم اینکه حقیر را با لباس پاکیزه سبز پاسداری که دارم دفن کنید اگر شد بدون غسل.
سوم اینکه محل دفن و مدفن حقیر پشت سر و پهلوی شهید رسول خلیلی باشد اگر شد در باغچه کناری چسبیده به رسول. این را به مسئولین بگویید که اگر مخالفت کنند حلال نمیکنم اگر نشد پشت رسول در وسط راه که زیر پای زائران شهدا و رسول باشم طوری که مزارم با زمین همسطح باشد امیدوارم که میسر باشد.
#پست_آخر
💯عکس ،توصیه ای از شهید بزرگوار به یکایک شما عزیزان است.
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
#خادم_نوشت
عرض سلام و تبریک به مناسبت سال نو خدمت همه شما همراهان همیشگی و مهربان کانال🌺
سه روزی هستش که در قسمت معرفی #شهدا، داریم درباره شهید #مجید_قربانخانی صحبت میکنیم. امیدوارم حوصله کرده باشین و فیلمها رو نگاه کرده باشین.
#شهید_قربانخانی حجت محکمی هستن برای همه ماهایی که میگیم گناهکاریم و #خدا دیگه نگاهمون نمیکنه!
#مجید_قربانخانی یه جوون پر شر و شور همین زمونه ست که با یه تلنگر از فرش به عرش رفت! جوان قلیان سرایی ؛ سر از سوریه درآورد و به دست #عقیله_بنی_هاشم پاک و منزه در برابر خدای خودش حاضر شد.
حواسمون باشه شهدای #مدافع_حرم حجت برهمه ما تمام کردن و دست ما رو گرفتن تا ته خط عاقبت بخیری دارن میبرن! بقیه ش با خودمونه که بریم یا نه! امثال #مجید_قربانخانی کم نبودن و نیستن!!! ذات که خدایی باشه ؛ اگه لبه پرتگاه هم باشی برت میگردونه!
حواسمون باشه طوری غرق نشیم که....
دلتون روشن به نور ایمان خداوندی🌺
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وششم کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد_وهفتم
ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته...
با هق هق داد زد.
ــ امیر علی!!!
مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند.
مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود...
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربلاست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود.
او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.
من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتلاتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
( عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم... ) 2
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غلامت...
( عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...) 2
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربلاییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت.
مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
احساس خودخواهی او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شهید عسگری:
مسعود پسر با اراده و محكمی بود.
اگر ناراحتی يا دلتنگی داشت هيچ وقت به روی خودش نمیآورد. از پادگان زود به زود به خونه زنگ ميزد ، هر بار كه زنگ ميزد ازش میپرسيدم ، دلت تنگ شده ؟ میگفت نه از ترسم زنگ ميزنم ، میدونست من طاقت دوری بچههام رو ندارم💔
وقتی برادرش، سرباز بود مسعود شاهد بيتابیهای من بود و میدونست بايد صداش رو بشنوم تا آروم بشم ، با اينكه
به گفته خودش دلش تنگ نشده بود
بخاطر دل من كلی توی صف ميموند
تا زنگ بزنه و با شنيدن صداش منو
از دلتنگی در بياره.
مسعود عزيزم من همون مادرم ، با من چكار كردی كه دارم با افتخار دوريت رو تحمل میكنم.🥺🥰
#مدافع_حرم🕌
#حاج_مسعود_عسگری🌱
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋••
+حالا میفهمیم مدافعان حرم
برای چی رفته بودن....!
#سخنانشهیدبابکنوری
#مدافع_حرم 🕌
•